منو

جمعه, 14 ارديبهشت 1403 - Fri 05 03 2024

A+ A A-

چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود بخش دهم

بسم الله الرحمن الرحیم

به من بگوئید در هفته ای که گذشت چه کار کردید؟
صحبت از جمع: آیا بیان احساس با قضاوت فرق دارد؟
استاد: یک مثال بزنید بیان احساس برای شما چه معنی دارد؟
ادامه صحبت: یعنی بالفور چون احساس زود به زبان می آید، مثلا شخصی پشت تلفن با من گفتگو می کند، تا می گوید فلانی، فلان کار را انجام داد، می گویم آره بابا اصلا این همیشه اخلاقش همین گونه است.
استاد: این قضاوت است، این احساس نیست، بیان احساس آن چیزی است که از قلب جاری می شود، یعنی چه؟ یعنی من امروز می آیم نگاه می کنم به شخصی و می گویم ماشاءا... امروز رنگ و رویتان خیلی خوب است این بیان احساس است هیچ قضاوتی در آن نیست، من حس کردم ولی ممکن است که به نظر دیگران این طور نباشد این ربطی ندارد حس درونی من بوده است اما آن چیزی که شما از پای تلفن بیان می کنید این قضاوت می شود و کاملا غلط است. خیلی جالب بود یک شب داشتم تلویزیون نگاه می کردم نمی دانم چه برنامه ای بود چشمم به صفحه تلویزیون افتاد آقای فلانی یادم آمد این قدر دلم خواست همان موقع آقای فلانی را ببینم، این احساس می شود. حالا گاهی اوقات حتی در خانه هستم، من دوستی دارم که آلمان زندگی می کند شاید به جرات می توانم بگویم از اول انقلاب رفتند و دخترم دو ساله که بودند دیگر ایشان را ندیدیم، چند شب پیش نشسته بودم ذکر می گفتم حس کردم چه قدر دلم می خواهد صدایش را بشنوم، احساس است، با واتساپ زنگ زدم گریه می کرد می گفت که تو از کجا فهمیدی که این قدر دل من تو را می خواهد؟ ببینید این بیان احساس است، هیچ قضاوتی هم در پشتش نیست هیچ گفتگو و نظریه دادنی هم نیست ما بیشتر عادت کردیم نظریه بدهیم، این نظریه دادن ها اکثرشان قضاوت و غلط است.
صحبت از جمع: شما فرمودید به جدول ها که نگاه کردید چه کار کردید، من جدول اول را نوشتم چون من وقتی می نویسم برایم خیلی مفید است، فکر کردم تا جدول اول را کامل نکنم، یعنی اولین مورد دانسته ها انباشتگی اطلاعات بود، تا این را کامل رفع و درست نکنم نمی توانم سراغ دومی بروم، بعد تازه این جدول کامل که بشود می توانم بروم جدول دوم جزء آدم های موفق بشوم یعنی جدول دوم را فقط روخوانی می کنم که بگویم چه قدر خوب است که آدم مثل این شود برایم انگیزه شود برای همین از انباشتگی اطلاعات شروع کردم. این هفته آن قدر سعی کردم که وقتی آدم ها را نگاه می کنم آنها را قضاوت نکنم هر روز سردرد داشتم واقعاً سخت است مخصوصاً در رانندگی. من این سخن قدیمی ها را هم پایین آن نوشته ام، بار بزرگ علامت نبردن است یا سنگ بزرگ علامت نزدن است اگر بخواهم همه را یک دفعه بردارم باز مغزم خسته می شود، می گوید نه بابا ولش کن.
صحبت از جمع: در مورد قضاوت کردن من این هفته خیلی درگیرش بودم و یک مثالی را از قبل شنیده بودم که خیلی برای من کاربردی بود من این را برای خودم یک مثال خیلی عینی و ملموس قرار دادم و این برای من یک رفرنس است وقتی می خواهم قضاوت کنم می گویم آن چیزی را که دوربین می بیند، دوربین چی می بیند؟ الان مثلاً می بیند که یک جمعی اینجا نشسته اند ولی نمی گوید که مثلاً فلانی اینجا نشسته است و خسته است، بداخلاق است و خیلی صفات دیگر...
استاد: خداروشکر بسیار عالی. من نموداری که خودم نوشته بودم به آن توجه می کردم، انباشتگی اطلاعات، اولاً یک سری از اطلاعاتی که دوست می داشتم داشته باشم اما می دانستم که هیچ وقت سراغ آنها نمی روم را حذف کردم، کاملاً کنار گذاشتم که از این همه انبوهی خلاص شوم و سعی می کردم که دوباره رجوع نکنم یا از این به بعد که دارم مسائل را نگاه می کنم یا به مطالب برخورد می کنم اضافه اش نکنم. این یک جنبه کارم بود ولی جنبه منفی گرایی از همه جالب تر بود چه طور؟ در زمینه جسم خودم، من با بقیه کاری ندارم، ببینید در مورد منفی گرایی من منظورم منفی گرایی بیرون از خودم نیست، اولین مرحله منفی گرایی نسبت به خودمان است، من این را می خورم دل درد می کنم، نکند دل درد کنم، دیگر هیچ وقت نمی خورم یعنی هیچ وقت این آزمون و خطا را نمی کنم درحالیکه ارزش اش را دارد یک دفعه بخورم، اصلاً دل درد کنم، نمی میرم که. از پله ها پائین آمدم یکی از دوستان یک تذکری داد خیلی هم جالب بود، گفت که این عصا برای شما کوتاه است بلندترش کنید، یک خرده سر به سرش گذاشتم، یک خرده خندیدیم بعد گفتم ببین یک کاری کردی که حالا دیگر راه رفتن خودم را هم یادم رفت، اینجا که نشسته بودم تا بخواهد جلسه شروع شود با خودم گفتم تو چی گفتی؟ متوجه بودی که چی گفتی؟ تحت عنوان شوخی گفتی ولی یک پندی که برای تو آمده بود که ممکن بود خیلی کارساز شود عقب انداختی، قبلاً هم به من گفته بودند که مثلاً عصایت را بلندتر بگیر، گفتم ای بابا این قد و قواره، تا اینجا عصا نمی خواهد که، این می خواهد یک چیزی باشد که به آن سوار باشد، اول می خواستم همین جا بدهم که عصایم را بلند کنند، هیچ کسی نبود پسرم هم نیامده بود که شب که می خواهم بالا بروم از این جا تا آن جا امتحان کنم یعنی این نکته ای را که برای خودم این طور گرفته بودم پرتش کردم و انداختم بیرون، یعنی چی؟ ما دوستانه گفتیم و خندیدم ولی یک چیز با ارزشی که خداوند در کلام دوستمان گذاشت که به من بدهد عملاً من با توجه به اینکه نه قد من همین قدر است و این بس است، آن را بیرون انداختم، فوری آن را برداشتم و برای اینکه از دست ندهم این نکته را چندین بار برای خودم تکرار می کنم، یعنی حتی در خانه سعی می کنم که به اصطلاح این را در اندازه های مختلف قرار دهم و هر بار در خانه امتحان کنم تا آنکه اندازه من است و من با آن آرام تر هستم، بله خیلی جالب بود دوستمان به من گفت که اگر شما این را بلند کنید سرتان را بالا می گیرید و راه می روید، یک خرده فکر کردم و دیدم پسرم هم همین را به من گفته بود و من مدتی است که از کربلا رفتن این عصا را خریده ام ولی بهره نبردم چرا؟ چون فکر کردم اگر این قدری باشد برای من بهتر است و اگر بلندتر باشد ممکن است که من را زمین بزند، این نگرش غلط شاید این مدت دو ماه که این را گرفته ام من را عقب انداخت، ببیند من نگرش منفی خودم را فوری پیدا کردم این نکته را توجه کنید و به دنبال پیدا کردن این حتماً یاد بگیریم همان را در دفعات تکرار کنیم تا بالاخره در ما جا بیفتد
صحبت از جمع: در هر قضاوتی، من سعی می کنم یک مرحله قبل از آن را هم ببینم، قضاوت وقتی می آید قبل از آن همیشه یک چیزی است که باعث آن قضاوت می شود
استاد: یک قضاوت قبلی، آن چیزی که قبل آن است یک قضاوت قبلی است
صحبت از جمع: بله آن هم می تواند قضاوت باشد. مثال واقعی برای شما بزنم، من ده سال است که هی کارمند می آورم و استخدام می کنم، تعمیرکار می آورم... تراپیست ما جمله جالبی دارد، می گوید تو مشتری زده شده ای یعنی آدم که داخل می آید من سریع قضاوت می کنم، این الان می خواهد داستان درست کند، پیرزن که باشد که اصلاً قایم می شوم تا بچه ها جواب دهند
ادامه صحبت: می دانید طی این سالیان آدم هایی آمدند و از من سوء استفاده کرده اند، اتفاق هایی افتاده است مثلاً پول من را خورده اند یا مثلاً با حسن نیت آمده اند و عدم حسن نیت را ثابت کرده اند و خب کار پرتنشی است اصلاً ارتباط با مردم کار پرتنش و کار خسته کننده ای است، این باعث شده که یک چیزی در ذهن من باشد که من حوصله ندارم. الان شما بگو سه ساعت بنشینیم و در حوزه آگاهی صحبت کنیم، در حوزه سینما که علاقه مندی ام است صحبت کنیم، می نشینم با آدم ها صحبت می کنم ولی اسم مشتری که می آید من یک ذره عقب می کشم، به خاطر همین هم اضافه تر هزینه می کنم که دو سه نفر باشند که مشتری که می آید داخل به من نرسد، یک پیش زمینه ذهنی و فکری هست آدم که می آید مغازه،‌ زمان هایی که کارمندانم مرخصی می گیرند من تنها هستم مجبورم بروم جواب بدهم،‌ یک نگاه به سرتاپای طرف می اندازم بعد قضاوت می کنم،
استاد: شما خسته نشدید،‌ من برای همه مان می گویم، شما مطرح کردید با شما طرف گفتگو هستم ولی واقعیتش این است که برای همه مان این قصه وجود دارد، چون دقیقا مشابه شما هم برای خودم اتفاق می افتد چون من با آدمهای خیلی زیادی روبرو هستم که جالب است همه به من نیاز دارند، من نیاز ندارم چون آنها درخواست کمک می کنند پول می خواهند و خیلی چیزهای دیگر و من مسئولیت پول کارت خودم نیست که به گردنم است، مسئولیت تک تک آدمهایی ست که پول ریختند به حسابم که باید اینها در جایش خرج بشود، این خیلی بدتر است تا اینکه پول خودم باشد پول خودم باشد می گویم جهنم، برد برد مهم نیست، برای همین من دقیقا می فهمم شما چه می گویید من با این مسئله خیلی مواجهم انسانهای زیادی تحت عنوان ناله هایی که کردند می خواستند سرم کلاه بگذارند و من کشفشان کردم، همه اینها برای من قابل درک است ولی مهم اینجاست، انسان مومن با هر انسانی که روبرو می شود فقط یک آدم می بیند،‌ لباسش را نمی بیند برند لباسش را نمی بیند زیبایی یا زشتی صورتش را نمی بیند، کفشش را نمی بیند، هیچ چیز نمی بیند،‌ یک آدم می بیند، یک آدم که یک چیزی می خواهد، گوش می کند، مگر خدا وقتی من و شما جلویش می ایستم ما را چه می بیند؟ من را معلم یک کلاس می بیند سخنور می بیند، شما را یک فروشنده این چنینی می بیند؟ خیر،‌ همه ما وقتی سر نماز می نشینیم یک آدم هستیم، خدا یک آدم می بیند و با همان آدم گفتگو می کند و برای جواب دادن به همان آدم آماده است، مگر قرار نیست ما به خدا برسیم؟
ادامه صحبت: این خیلی حرف قشنگی است آدم باید انسان باشد،‌ باید عملی در بازی زندگی بیاید، من دارم مشاوره می گیرم که این را بفهمم،‌ مثلا به شما تلفن زده اند،‌ وقتی تلفن را برمی دارید می خواهید طرف فقط کار را انجام بدهد و سریع قطع کند چون این قدر تلفن به شما می زنند،‌ البته این هم قضاوت است
استاد:‌ من وقتی تلفن نمی توانم جواب بدهم جواب نمی دهم یا نهایت به آن خانمی که پیش من هستند می گویم بگویید حاج خانم نمی توانند پاسخ بدهند. من دارم به شما همین را می گویم،‌ شما دقیقا همین را که به من گفتید در خودتان صدق می کند شما آدمی که از در مغازه تان که می آید داخل فقط آدم بدان، امتحان کن سخت است من نمی گویم آسان است ولی تا شما پایتان را در این گودال نگذارید نمی توانید به جای مسطح برسید، پایتان را بگذارید در این گودال، انسانها را فقط انسان ببینید آدم ببینید حتی من را که می شناسید،‌ ما سالیان است همدیگر را می شناسیم من وقتی با شما شروع گفتگو کردن می کنم، یادت برود اصلا به آن فکر نکن، چرا در لحظه حال می گوییم زندگی کنید؟ به خاطر همین، در لحظه حال هیچ گونه پیشینه قضاوتی برای تو وجود ندارد، اگر بتوانی به این نقطه خودت را برسانی خلاص می شوی، اولش سخت است ولی اگر تمرین کنی و مرتب به خودت تاکید کنی او از در مغازه آمد داخل، رویت را به طرفی بچرخان که اصلا نبینی تا بخواهی قضاوت کنی، اگر در مورد او قضاوت کردی دیگر جواب نده بگو شاگردت جواب بدهد چون دیگر نمی توانی گفتگو کننده خوبی باشی. این فقط و فقط برمی گردد به شخص شما، ما از بچگی عادت کردیم آنهایی که خانه هایمان آمدند اگر پولدار بودند، لباسهایشان شیک بوده، طلا جواهر زیاد داشتند سفره های رنگین تر می انداختیم، اگر نه از لحاظ مالی ضعیف تر بودند لباسهای خیلی نویی تنشان نبود ای بابا یک کاسه آبگوشت را با هم می خوریم، بچه های ما اینها را دیده اند، من یک جلسه راجع به این پیش قضاوت های این مدلی صحبت کردم که چرا باید برای ما نگرش منفی بیاید؟ آن نگرش منفی یا آن قضاوتی که می گویی برای دوره کودکی ماست که آدمها را براساس لباسشان، خوشگلی شان، قد و قواره شان قضاوت می کنیم، من یادم می آید یک خانم پیری بود در همسایگی ما هر کسی می آمد که قدش کوتاه بود می گفت آخ آخ دوری کنید می گفتیم چرا؟ می گفت او این قدرش که روی زمین است دو این قدرش زیر زمین است، می دانید چند سال طول کشید تا من از این یک قصه بیرون آمدم؟ مادر بزرگم نصف قد خودم بود ولی فوق العاده بود،‌ طول کشید تا از این بیرون آمدم، این به طفولیت ما برمی گردد ما الان بزرگ شدیم از آن طفولیت نمی خواهیم جدا بشویم؟
ادامه صحبت: من می گویم اول باید برویم آنجا را درمان بکنیم،‌ مثلا یک بنده خدایی آمد به من گفت که یک پولی به من بده من گوشی ها را با یک قیمت مناسب تری به شما بدهم پول من را گرفت و هنوز به من برنگردانده است
استاد: چه طور می خواهید درمان کنید؟
ادامه صحبت: اگر بتوانم آن آدم رها کنم امروز می توانم بهتر با بقیه برخورد بکنم
استاد: نه بگذارید من به شما بگویم به خاطر بسپارید اطمینان و اعتماد بدون مجوز آدم را در تاریکی می اندازد، ‌این را به عنوان یک پلاکارد کنارت نگه دار که فرد بعدی که به تو می رسد لازم نیست قضاوت کنی، این هم ببین می خواهد سرم کلاه بگذارد، این هم ببین می خواهد پولم را بالا بکشد، این کار را نکن ولی به خودت بگو برای هر معامله ای یک شرایطی لازم است، براساس عقلت خوب دقت کن اول جوانبش را بسنج و اجرا کن. تا اینجا بگو خدایا این برای عقل من بود که تو دادی من اطاعت کردم از اینجا به بعد چون خدا فرستاده از اینجا به بعد نمی دانم تو راهنمایی کن که آیا این چیزی که برای عقلم آماده کردم و سنجیدم درست است یا نه؟ آن وقت نگاه کن ببین چه طور جلوی شما را می گیرد جایی که شما اشتباه کردید و نفهمیدید جلوی پایتان را می گیرد. ما دو مشکل بزرگ داریم عقلمان را گنده می دانیم اطلاعاتمان را وسیع می دانیم بعد در نتیجه خودمان را هم گنده می دانیم تصمیم می گیریم بعد هم یادمان می رود این تصمیمی که گرفتیم اگر او اجازه ندهد اجرایی نمی شود خیلی جاها هم اجازه می دهد اجرایی بشود برای اینکه با سرسره بخوریم زمین، یک بار هم که خوردیم زمین برای دفعه دوم آباد نمی شویم چون اصلا نمی خواهیم به آن فکر کنیم،‌ شما به آن فکر کن، آقای فلانی آمد یادت برود لباسش خوب بود؟ گفتارش چرب و چیلی بود؟ وعده وعید هایش چه بود؟ اینها یکایک چیزهایی ست که شما باید به آن فکر کنی و ببینی کجا شما را ضربه فنی کرده؟ دیگر از آن نقطه حواست را جمع کنی اما معنی اش این نیست اگر یک نفر دیگر آمد بگویید این هم مثل اوست،‌ همان طور قد بلند است این هم همان طور راه می رود، ببینید چه کلامی بکار می برد؟ عین او کلام بکار می برد، نه این غلط است این قضاوت کاملا گناه آلود است، فقط نگاه کن ببین چه کار کردی؟ به آن فکر کن فقط نگاه کن ببین، چیزهایی که من گفتم یکی یکی باید بنویسی و واقعا تمام مراوداتت را که سبب شده شما قضاوت کننده بشوی و همه چیز را قضاوت کنی این مراودات را یاداشت کن و ببین کجاهای کارت غلط است آن غلط ها را پیدا کن،‌ باید زحمت بکشید، ‌ من از شما بدترم امروز یک مورد پیش آمد به پسرم گفتم تمام قد از شما معذرت می خواهم برای اینکه شما درست گفتید و من اشتباه کردم پافشاری کردم و روی آن هم ایستادم،‌ چه اشکال دارد؟ آنها باید بدانند چه چیز درست است چه چیز غلط؟ من هم وقتی اقرار کردم دیگر به خاطرم می ماند که دیگر آن کار را نکنم شما باید برای آن زحمت بکشید یکی یکی شکستهایتان را،‌ کارهای ایراد دارتان را بنویسید در دفترت تمام اینها را جزء به جزء بنویس ببین چه چیز زیبایی به دست می آوری و در پشت این نوشته ها و یادگرفتن ها شما صاحب چه هسته درونی می شوی! شما فکر کردی آنهایی که روشن بین شدند از شکم مادر آمدند بیرون روشن بین بودند؟ خیر، این جوری زحمت کشیدند، زحمت بکشید ببینید چه می شود؟
صحبت از جمع من می خواهم صحبت شما را دوباره به شکل شسته رفته تکرار کنم، من فکر می کنم آدم ها دارای سهم هستند و تجربه می کنند، دوستمان گفتند که با همین تجربیات از بسیاری از اشتباهات دوری می کنند در صحبت شما به این نقطه رسیدیم که ما یک سری تجربیاتی داریم و می گوییم این فرد این طور است، مشکل کار این است که ما قطعی حرف می زنیم و قضاوت می کنیم و مشکل قضاوت در قطعیت کلام است و می گویم این حتما همین است. به هر حال انسان دارای شعور و تجربه است فقط نکته در آن قطعیت است. حالا در اینجا اگر کمی آن جنبه گناهش را حذف کنیم و به عنوان یک فرصت به آن نگاه کنیم و از جنبه مادی در نظر بگیریم مثلا یک فروشنده و یک کاسب بگوید این آدم این طور است پس حتما جنس نمی خرد یا مثلا کفشش پاره است و موبایل هشتاد میلیونی نمی خرد ممکن است از ده نفر یکی مشتری باشد و یک معامله خوب را از دست بدهد یعنی در این قضاوت ها حالا جنبه غیبت و تهمت و جنبه های اخروی را کنار بگذاریم یک سری فرصت ها را از آدم می گیرد یعنی یک فروشنده می تواند یک چیز را بفروشد ولی با این تفکر نمی فروشد.
استاد: گرفته شدن فرصت های دنیایی کمترین ضرر و زیانی است که به انسان می خورد چون در دنیا ضرر مالی کمترین ضرر است ضرر اصلی جلوی رشد آدم را می گیرد. من اگر یک بار به دیوار خوردم و سرم درد گرفت دیگر تصورم این باشد که دیگر راه نروم مبادا سرم به دیوار بخورد هیچ وقت آدم راهبرنده و قوی نخواهم بود ما می خواهیم رشد کنیم نمی خواهیم عمر کنیم
صحبت از جمع: به دنبال گفتگوی دوستانمان، به عنوان یادآوری می گویم که خیلی وقت ها ما فراموش می کنیم که کارهایی که نباید انجام دهیم در حقیقت موهبتی است که ما در حق خودمان انجام می دهیم و ما به کسی لطف نمی کنیم گاهی به نظر می آید که من نباید کسی را قضاوت کنم یعنی این که من آدم خوبی باشم و قربانی این باشم که او هر طور که می خواهد باشد ولی من خودم را جمع کنم و در آن جنسی هست که انگار در حق ما اجحاف می شود ولی حقیقت امر این نیست و این که من کسی را قضاوت نمی کنم موهبتی است که من در حق خودم ادا می کنم این فرصتی است که من به خودم می دهم بنابراین خیلی هم باید خوشحال باشیم که پا پیش بگذاریم و قضاوت نکنیم یا در هر زمینه دیگری خاطره ای را تعریف می کنم؛ محل کار ما جایی هست که در طول روز حداقل ده دوازده آدم از دست فروش و فقیر و آدم های مختلف می آیند و می روند، یک روز به شدت سرم شلوغ و حالم خوب نبود همین طور که نشسته بودیم دیدم از جلوی در آقایی رد می شود حدود هفتاد ساله و پایش می لنگید و لباس های پاره به تن داشت کاملا ژولیده، من کمی نیم خیز شدم تا به او بگویم ببخشید وجه نقد نداریم دریک لحظه کسی انگار جلوی من را گرفت و اجازه نداد من این حرف را بزنم، او آمد و از من طلب جنس کرد و خرید کرد و رفت، من بعد از چند دقیقه با خودم فکر می کردم اگر واقعا به این مرد گفته بودم که من وجه نقدی ندارم تا به شما بدهم چه می شد؟ شما نمی دانید که این آدم چه وضع بدی داشت اصلا نمی توانستید تصور کنید که این آدم مشتری است ولی از شانس من خداوند دهان مرا بست. می خواستم بگویم که این صفحه تمیز که به روی دیگران باز می شود موهبتی است برای خودمان، نهایتا بگویم که طبق گفته دوستمان که گفتند آثار دنیوی و اخروی دارد من اینها را از هم جدا نمی دانم؛ طبق گفته اشو: به من بگویید که حالتان امروز چه طور است تا به شما بگویم از کدام طرف می روید؛ موضوع این نیست که ما این کار را نکنیم تا فرصت های دنیایی را از دست ندهیم البته این هم رویکردی است ولی باید در نظر داشت که وقتی من آدم قضاوت کننده ای هستم از خودم دارم چیزی می سازم که یک عمر مجبورم با آن زندگی کنم نه فقط در این دنیا بلکه در قیامت بنابراین اینها را از هم جدا نکنیم چون در لحظه ما خودمان را می سازیم، هر اقدامی که می کنیم هر قضاوتی که می کنیم هر مسیری که می رویم نهایتا می شود شخص من و این شخص من قرار است یک عمر زندگی کند چه در این دنیا و چه در قیامت
استاد: دقیقا همین طور است
صحبت از جمع: آقای شهید مرتضی آوینی خیلی سیگار می کشید در یک زمانی دوستانش دیدند که ایشان اصلا سیگار نمی کشند از او سوال می کنند چرا یک باره قطع کردی؟ می گوید از وقتی بر من مسلم شد که روزهای دوشنبه و پنجشنبه نامه اعمالم به دست امام زمان (عج) می رسد شرم کردم سیگار بکشم. خدا رحمت کند حاج حسین را یک بار به نزدش رفتم گفت امام زمان پیرمرد یا پیرزنی را به نزدت می فرستد که رغبت نمی کنی نگاهش کنی بعد آن آزمایش توست. دوستمان صحبتی را کرد گفت ما از این تجربیات نقش می گیریم، خداوند در سوره بقره آیه 138می فرماید: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُون». ما باید رنگ خدا را بگیریم خداوند چارچوب هایی را برای ما درست کرده برای معامله کردن، برای دیدن نامحرم، برای تمام روابطمان، ما باید صِبْغَةَ اللَّهِ بگیریم برای تمام اتفاقاتی که می افتد، افتاده ولی ما نباید رنگ خودمان را از دست بدهیم
استاد: بسیار عالی در عین این که کوتاه و مختصر گفتی بسیار مفید بود کاملا درست است ما در دنیا تلاشمان را می کنیم وقتی که آن دنیا می خواهیم برویم همین می رود، چیز دیگر که نمی رود وقتی آنجا رفتیم با حقیقت وجودیمان روبرو هستیم خیلی دردآور است زجر دهنده است الان خیلی از مواقع به خودمان می گوییم نه بابا تقصیر او بود این طور شد ولی واقعیت این است که وقتی به کنه مطلب برویم لااقل پنجاه پنجاه هستیم که ما حتی آن پنجاه خودمان را هم قبول نمی کنیم برای همین خیلی دقت کنید
گفتیم از خلاصه گفتگوهای جدیدیمان که در آن نمودار گنجاندیم جدا نشویم. رمز حرکت شما از رکود به جریان و سپس تغییر تا رسیدن به موفقیت، در همین خلاصه گفتگوها است، از چنگ ندهید البته این خلاصه گفتگوها ذکر نیست که لق لق زبان کنیم آخرش هم هیچی، چون ثوابی به ما نمی دهند مطمئن باشید، اما هر روز باید نگاه کنیم؛ سه عامل بازدارنده از رسیدن دانسته ها به عمل را چند درصد عبور کردیم؟ امروز یک درصد عبور کردم اگر یک درصد هم عبور نکردم باید خودم را واکاوی کنم. به فرموده مولای متقیان اگر دو روز یک مومن یکسان باشد در خسران خواهد بود. نگاه کنید، تغییر دهید، عاجزانه از شما در خواست می کنم در خودتان جستجو کنید به دیگران کاری نداشته باشید، امروز چند درصد از جمع آوری یا مطالعه اطلاعات جدیدتان خودداری کردید، دفتر جلویتان است آخر شب بنویس، امروز اگر هر روز ده ساعت نگاه می کردم، از این ده ساعت امروز یک ساعت آن را کم کردم، به آن درصد بده و اینجا بنویس، یا هر روز اگر ده مورد منفی گرایی به خودم داشتم امروز یکی از آن را تا ایجاد شد حذفش کردم ولی آن یکی را هشیار نشدم و نفهمیدم، به خودتان درصد دهید. چند درصد دانسته های قبلی تان را پی گیری کردید، همان هایی که می دانستید خیلی هم برایتان ایده آل بود، چند درصد آنها را پی گیری کردید و یک قدم جلو رفتید؟ در ایامی که در آن قرار داریم ایام آگاهی می گویند برای خودتان معنی کنید آگاهی یعنی چه؟ ما شعار می دهیم و می رویم آگاهی یعنی چه؟ آگاهی برای شما چه معنی دارد؟ پیامدهای آگاه شدن چیست؟ آگاهی یک چیزی است که وقتی به آن رسیدی و در آن افتادی این برای خودش برای ما پیامد دارد، آن پیامدها چیست؟ در ادامه صحبت آگاهی که باز به آن برمی گردیم چون باید روی آن کار کنیم می گویم که همین نیست، حیطه وسیع تری هم دارد، هر دو پرسش هر چه قدر به آن وسیع تر وارد شویم حیطه های شما را روشن و روشن تر می کند و اگر کسی این وضعیت برایش ایجاد بشود و حیطه اش روشن بشود تازه در می یابد که همه سالهایی که عمر کرده در این حیطه نبوده است. شما باور می کنید، خدای من شاهد است از زمان طفولیت تا الان به اندازه نوک سوزنی افسوس هیچ چیز را نمی خورم؛ که ای کاش بر می گشتم به آن زمانی که با بچه ها می رفتم کوه خضر، کوه خضر رفتم کفایت می کند؛ اما افسوس یک چیز را می خورم، افسوس سالهایی که من رُمان می خواندم، آن هم بی بهره نبودم ولی کسی نبود که به من آموزش بدهد که بالاتر از این هم وجود دارد و تو استحقاق داشتن بالاتر را داری، به آن افسوس می خورم. هر انسانی به این نقطه آگاهی برسد تازه در می یابد همه سالهایی که عمر کرده در این حیطه نبوده و اصلا زندگی نکرده است و کسی که زندگی نکرده افسوس زیاد به همراه دارد، صد البته که باید افسوس را دید و عبرت گرفت و مصمم تر به سوی جلو قدم برداشت. یکی از دلایلی که هر جلسه فقط یک موضوع را مطرح نمی کنم همین است، دیر شد، خیلی دیر شد، من نمی دانم چه احساسی می کنید برای من که این طور است. یادمان باشد زندگی عمر کردن نیست، زندگی رشد کردن است. عمر کردن کاریست که از همه موجودات غیر انسانی، حیوان،گیاه و... از همه شان بر می آید، مثلا لاک پشت 200 سال عمر می کند، من و شما می توانیم 200سال عمر کنیم؟ خیر
اما رشد کردن هدف والای انسان است که عده معدودی می توانند ادعای رشد داشته باشند. امیدوارم از این کلام کوتاه که عرض کردم بهره بسیار دریافت کنید، باور کنید وقت زیاد نداریم تا به صبح روشن برسیم تا اینجا ما سه مطلب مطرح کردیم :
1- برنامه نمودارتان از چنگتان نرود، هر شب به آن نگاه کنید و به خودتان درصد بدهید .
2- آگاهی چیست؟ آنچه پیرامون آگاهی اتفاق می افتد چیست؟
قصه دوم: در هفته ای که گذشت چه قدر به قضاوتهایتان محیط بودید؟ چه قدر توجه کردید؟ قضاوتها را از لابه لای گفتگوهای زینت کرده تان چه قدر خارج کردید؟ می دانید ما به قضاوتهایمان لباس عروس می پوشانیم، کفش و کلاه شیک می پوشانیم، بعد قاطی گفتگوهایمان می کنیم مثل غیبت کردنهایمان که می گوییم غیبتش نباشد صفتش باشد، یکی بزنم تو دهنش؟ غیبتش نباشد صفتش باشد، یعنی چه؟ چه قدر به این نکته توجه کردید؟ چند بار در این هفته به خودتان گفتید آهان فهمیدم این را می گفت که نباید بکنم، همین بود که می شد پیاز گندیده کوله من که بوی تعفن آن مرا خفه می کرد، خوب شد حالا خودش را دیدم،
یک نفر یکی از این قضاوتها را که کشف کرده، رفته به آن برخورد کرده و بلافاصله ایستاده را برای من بگوید؟
صحبت از جمع: من متوجه شدم که آدم ها علاوه بر قضاوت های منفی قضاوت های مثبت می کنند که به تله قضاوت منفی نیافتند مثلا هفته پیش در راه حسینیه دیدم خانمی راننده موتور است و یک خانم دیگر به همراه دارد، برای اینکه قضاوت منفی نکنم، گفتم تو که نمی دانی به این آدم چه گذشته و تا امروز چه چیزهایی را طی کرده است، بعد با توجه به صحبت شما که فرمودید فقط نگاه کنید انگار یک چیز خیلی خوبی به من دادید که سعی کنم که دیگر گیر قضاوت مثبت هم نیفتم
استاد: واقعا چه کار داری که کار خوبیست یا بد! کسی پرسید به نظر شما این کار خوبی کرده یا کار بد؟ کسی نپرسید، تو تنها بودی، کسی که از تو این سوال را می پرسد و تو مجبور به جواب می شوی شیطان است، وقتی به این اشراف پیدا کنی فوری به عقب بر می گردی .
صحبت از جمع: هفته پیش در مترو با اولین قضاوتم مواجه شدم بعد همان لحظه به خودم آمدم که من در حال قضاوت هستم و فورا خودم را کنترل کردم و سعی کردم دیگر این کار را انجام ندهم و در این هفته هم خیلی به آن توجه کردم
استاد: بسیار عالی. اولین روزها سخت است، اولین روزها هجوم است. به شما می گویند این گونی 60 کیلویی سیب زمینی را بردار روی دوشت بگذار و بعد خانه به خانه پیش برو، به هر خانه ای 5 کیلو بدهید، تا خانه اول از فشار سنگینی آدم جان می دهد، به خانه دوم کمی سبک تر شده است، خانه سوم باز کمی سبکتر شده است و الی آخر تا اینکه به خانه های آخر که می رسید گونی خیلی سبک شده است و راحت با دست می گیرید. مواجه شدن با این ماجرا همین است، روزهای اول سخت است ولی به مرور سبک و سبک تر می شود.
صحبت از جمع: من یک راهکار برای خودم گذاشتم تا قضاوت نکنم آن هم تعهد برداشتن است چون تعدادشان زیاد است در طول روز خیلی با آن روبرو هستیم و با خودم گفتم ابتدا با یکی از آنها روبرو شوم و بعد از حل و فصل کردن آن به سراغ بعدی ها بروم که موفق بودم و لحظه ای که تعهد برداشتم متوجه شدم که قضاوت بسیار با منفی گرایی در هم آمیخته است و اگر من بتوانم نگاه منفیم را از فرد بردارم خود به خود قضاوت گرفته می شود
استاد : تلاش کنید اگر نکنید نمی شود، از فردا تصمیم بگیرید نسبت به 5 انسانی که برخورد دارید لااقل یکی را قضاوت نکن ، با یکی بی قضاوت رو به رو شو، 4 تای دیگر مال تو، روز بعد با دو نفر بی قضاوت رو به رو شو، اگر بخواهی از همان روز اول هر 5 نفر را قضاوت نکنید موفق نمی شوید ولی اگر این طوری شروع کنید به طور حتم از عهدش بر می آیید
خدا رحمت کند حاج آقا را، بچه ها خیلی کوچک بودند ایشان سیگار می کشیدند، یک شب حالشان بد شد و خواهرم اینجا حضور داشت و ایشان چون خواهر نداشتند بسیار خواهرم را دوست می داشت و وقتی خواهرم حال بدشان را دید با تندی به ایشان گفت اگر تو بخواهی سیگار بکشی من دیگر خواهر تو نمی شوم، خواهرم وقتی دید حال همسرم بد است حال او هم بد شد، خب حاج آقا از زمان دانشجویی سیگار کشیده بود، خواهرم را نگاه کرد گفت باشه خواهر فقط به خاطر تو همه را کنار می گذارم فقط 4 نخ می کشم، حدود سه یا 4 ماه این موضوع ادامه پیدا کرد تا اینکه یک شب اخمهایم را در هم کردم و هِی دور بر من چرخید خنده و شوخی کرد تا من بخندم دید فایده ندارد آخر پرسید میشه بگویی چی شده؟ گفتم ناراحت نمی شوی؟ گفت نه، گفتم تو به خاطر خواهر من پاکت سیگار روزانه ات را کردی 4 نخ، اجازه نداد حرفم را ادامه بدهم سیگار از جیبش در آورد مچاله کرد و به سطل آشغال انداخت و گفت به خاطر تو تا آخر عمرم نمی کشم. تو فکر می کنی اگر روز اول از حاج آقا می خواستم این کار را بکند می توانست؟ نه ، وقتی تعهد 4 نخ سیگار را برداشت و عادت کرد وقتی من این را گفتم با یک قوت و قدرت بیشتری که در خودش پیدا کرده بود کل پاکت را دور انداخت، با کم شروع کنید .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید