تحلیل سریال «مگه تموم عمر چندتا بهاره؟» | اپیزود ۵
هومن رشیدینژاد/فیلمنامه: بد/
درحین تماشای این اپیزود، مخاطبهای بسیاری برای لحظهای هم که شده، پخش سریال را متوقف خواهند کرد و همچون سیامک انصاری بهدوربین خیالی پیشرویشان زل میزنند و پس از چندثانیه با خود میگویند: «یعنی اینها قرار است بهترین شوخیهای «مگه تموم...» برای همراهکردن تماشاکر باشند؟ آیا زیرمتن خاصی از فیلمنامه مدنظر سروش صحت و همکار فیلمنامهنویسش مدنظر آنها بوده که بیتوجهی مخاطب بهسریال یا عدم احاطهی همهجانبه به سواد و دانش سینمایی/تلویزیونی همهی این سوءتفاهمها را موجب شده؟ چرا «مگه تموم...» دستاز شوخیهای نامربوط، ناشیانه و سطحپایینی برنمیدارد که درطول این پنج قسمت که هیچ، در خود اپیزود چمدینوچندبار تکرار میشود و هریک رونوشت تماموکمال آندیگرند. هدف تمام این بازیهای بیربط چیست و اصلن دلیل سقوطآزاد متن و اجرای صحت را باید در چهچیز جستوجو کرد؟
حرف یکقسمت یا دوقسمت نیست. بعد از پایلوت خوب سریال، تلاش نگارنده بر تبیین چرایی «درنیامدن» سریال بود، فارغاز شکوشبههای، که درارتباط با ماهیت و رسالت خوبوبدنوشتن دربارهی آثار پیشرومان وجود دارد: همان راه دوگانهای که سمتی از آن بهعیبیابی و کوشش برای یافتن راه درمانی برای اثر ختم میشود و دیگری که برای «حسوحالی» که از اثر میگیریم، چه احساس مطلوبی باشد و چه نامطلوب، حساب ویژهای باز میکند و متن، و شاید «نقد» را، جایی برای نمایاندن راه درستوغلط بهخالق کار نمیداند. تلاش کردم در این پنج نوشته، هردو راه را پیش بگیرم و آن امتیاز مثبت بهخصوصی را که احتمالن درهر کاری یافت میشود و مسلمن «مگه تموم...» هم از آن مستثنا نیست، بیابم. حاصل، آشکار و مشخص بود: در ساختار مغشوش کلی (درمقیاس این پنج قسمت) و جزئی (هر اپیزود، مستقل از باقی قسمتها) سریال، خردهنوآوریها و طنازیهای ظریفی پیدا میشود که برای چندلحظه هم که شده، مخاطب را بهتحسین و تشویق واخواهدداشت: مصداق نزدیکش بازیهای بصری/محتوایی صحت است که باموسیقی سرصحنه میکند و ازدل آن نمای معرف میسازد، شوخی مینویسد واجرا میکند و برای همان چندلحظهای که صحبتش را میکنیم، گوشهای از آنچه از صحت کارهای تلویزیونی درجهیکش انتظار میرفت را بامخاطب سهیم میشود.
انگار که یک شوخی بیمزه باشد، اما جزاین هیچ اتفاق بهخصوص دیگری درهراپیزود نمیافتد. پیداشدن خط باارزش داستان، «مگه تموم...» را از ریتم درستی که برای سرزدن بهشخصیتها و شوخینویسیها، در پایلوت یافته بود از کف میدهد و درکمال تعجب، سهچهارشخصیت محوریاش را با شلختهگی بهخصوصی پیشروی مخاطب مینمایاند که انگار ما باداستانی طرف هستیم با بیشاز ده شخصیت محوری. روالکار هر قسمت اینگونه بوده که طرحداستان هرقسمت را، بهتعداد محورهای سریال، باآنها سهیم میشویم؛ یعنی اگر نیما، آزیتا و شهرام کاراکترهایی باشند که سریال باآنها خطوطداستانش را شکل داده و گسترش دادهاست، پس اپیزود چهلوچنددقیقهایمان را بهمثلن سهتا پانزدهدقیقهی درهمتنیده و دریکدیگرآمیختهشده تقسیم میکنیم و باقی شخصیتها را هم درهمینحین، درگیر خردهپیرنگهای مخصوصبهخود میکنیم. روی کاغذ، تصمیم هوشمندانهایبهنظر میرسد. درعمل هم اتفاقن برای «مگه تموم...» جوابگو بوده، منتها تنها برای یکقسمت ناچیز. دلیل اینکه چرا این تصمیم بهظاهر منطقی برای طراحی عام جهان داستان اتفاق مثبتی نبوده را اما میتوان بهراحتی درهمین قسمت پنجم موردبحثمان پیدا کنیم: اپیزود باحاصلشدن یک معلول برای علت اپیزود پیش آغاز میشود، اما بامعلول کسلکنندهی دیگری که درنتیجهی خلق نادرست شخصیتهای میهمان نتیجه داده، تماشاگر را وارد یک بازی بدونانتها، و احتمالن بدون معنی، بهزعمشان میکند. حتمن شنیدهاید نظرات تماشاگرهایی را کهاز «بیمعنی» یا «تهیبودن» «مگه تموم..» گلایه میکنند. آیا این یک برد برای سریال بهحساب میآید؟ آیا میتوانیم این بازخوردها را بدینشکل ترجمه کنیم که کار سریال در ایجاد جهانی کمیک بهدور از منطق موقعیتهای واقعگرایانه بهطرز معرکهای تاثیرگذار بوده و این ما هستیم که «مگه تموم...» را «نمیفهمیم» و موقعیتی که سریال مستحق بهدستآوردن آن است، درطول زمان حاصل خواهد شد؟ پاسخ مشخصی برای این سوالها وجود ندارد و هراتفاقی هم احتمالن ممکن باشد، ولی درکمال ناباوری و حیرت، «مگه تموم...» در متن بهچنان بنبستی در پیشبرد داستان و شوخیپردازی رسیده که دوستداشتنش، نیاز بهیک تغییر ذائقهی اساسی و مطالعهای نو، درباب کمدی، سینما و تلویزیون کمدی و الگوهای نمایشی کمیک داشته باشد.
مسئلهی بغرنج «مگه تموم...» الزامیست که برای خود در «داستانگویی» کنار میگذارد. براین باور است که روایت، باید بانقطهعطفی هرچه دندانشکنتر آغاز شود و هرچه ناباورانهتر آنرا بهنمایش دربیاورد، نفع بیشتری برای دنیایش دارد. انگار که «عامهپسند» درنیامدن سریال، پشت تکتک دیالوگها و موقعیتها رخنه کرده باشد و البته که این عامهپسندبودن یا نبودن، و خوب یا بدش مسئلهی ما نیست. صحبت دربارهی پیشیگرفتن بازخورد از روایت است که بهخودی خود، اتفاق مثبتی برای سریال بهنظر نمیرسد.
/کارگردانی و فنی: بد/
صحبت دربارهی دکوپاژها و میزانسنهای «تلویزیونی» نیست. آنها نادرست بهنظر نمیرسند. صحنه و لباس، طراحی متناسب با زمانه دارند. همهچیز عالیست اما وقتی که کوچکترین اثر مثبتی در متن نصفهونیمهی سریال نداشته باشد، ایدههای بامزهی آغاز اپیزود و پلانهای طویل بدون کات هیچ لحظهی بهخصوصی نمیسازند.
/بازیگری: قابل دیدن/
اینقدر که «مگه تموم...» غرق موقعیتپردازیهای «سورئال»ش شده که شخصیتهای بازمهاش را از یاد میبرد و اجازه خودنمایی بهبازیگرها نمیدهد. کیست که طنازی قدرتالله ایزدی را انکار کند؟ علی مصفای «لیلا» یا «در دنیای تو ساعت چند است» را که از یاد برده؟ گیلدا ویشکی چهاراپیزود گذشته چهطور؟ پس این امتیاز ناکافی را نه آنچنان بهبازیگرها، که بهموقعیت نابههنجاری که «مگه تموم...» درگیر آن شده نسبت دهید. هفتههای بعد دربارهاش بیشتر صحبت میکنیم.