تحلیل سریال «سرگیجه» | اپیزود ۲۱ تا ۲۴ [پایان]

تحلیل سریال «سرگیجه» | اپیزود ۲۱ تا ۲۴ [پایان]

محمدحسین گودرزی
©ArtTalks.ir

یک.

هر چهار بخش سریال «سرگیجه» امتیاز «بد» می‌گیرند. جمع‌بندی سریال هم مثل مسیری که از سر گذرانده بودیم، پر از ایراد در پرداخت شخصیت، سلامت روایت، چیدمان علت و معلولی حوادث و ایده‌های اجرایی بود و در بخش بازی‌گری هم انتظارات برآورده نشد. خیلی از مشکلات، همان ضعف‌های قدیمی سریال‌اند.

دو.

داریم به سندرومِ تبدیل‌شدن قصه‌های کوتاه به سریال‌های بلند نزدیک می‌شویم. دو سریال «رهایم کن» و «سرگیجه» هم‌زمان این احساس خطر را ایجاد می‌کنند. هر دو سریال، می‌توانستند مثل مینی‌سریال‌های موفق نتفلیکسی در هشت اپیزود تولید شوند. نه این‌که صرفن با کم‌تر شدن تعداد اپیزودها، مشکلات متعدد هم حل می‌شدند، نه. فقط این وضعیت ناامیدکننده، درصد محدودی تعدیل می‌شد.

نقاط عطفی که بتواند در پایان هر اپیزود قرار بگیرد، در هر دو سریال کم‌تر از تعداد انگشتان دو دست است. هر دو سریال، آثار بسیار ضعیفی در مراحل مختلف پهن و جمع‌کردن قصه بودند. «رهایم کن» به‌زحمت پنج الی هفت پیچِ قابل‌توجه در قصه‌اش داشت، اما ناباورانه هجده اپیزود به‌طول انجامید (بعید نیست برای رساندن قسمت‌ها به عددِ رُندتر و رایج‌ترِ بیست هم تلاشی شده باشد). «سرگیجه» هم همین‌طور. این سریال هم ظرفیت این همه قسمت را ندارد. با این تفاوت که سریال شهرام شاه‌حسینی در اجرا نظرگیرتر بود و در کارگردانی از سریال‌های خوب این روزها به‌حساب می‌آمد. هر دو فیلم‌نامه، رازهای عادی و خرده‌گره‌ها را چندین اپیزود دور سر چرخاندند، تا به تعداد اپیزود بیش‌تری برسند. آن‌طرف، سریال با یونس و قتلش شروع می‌شود. هجده‌اپیزود بعد، مارال خیلی تصادفی و بی‌‌آن‌که از پس مسیری جست‌وجوگرانه به مقصد برسد، از زبان نغمه می‌شنود که هاتف در قتل یونس نقش داشته. نیم‌خط بهانه هم برای تأخیر در این افشای راز آورده می‌شود. خب این اتفاق می‌توانست در قسمت دهم یا صدم هم رخ بدهد. مسیری جز ناامیدشدن نغمه برای رسیدن به آن طراحی نشده. کلی هم خرده‌داستانِ رهاشده و از اساس بی‌خاصیتی مثل ماجرای عاشقانه‌ی کلفَت‌ها وجود داشت. «سرگیجه» هم همین‌طور. پلیسِ گیج، خسته و خسته‌کننده‌ی قصه، اپیزودهاست مجموعه‌ی عریض و طویلی از بازجویی‌ها را شلخته و بی‌هدف برگزار می‌کند، مدام اسم مظنونین را روی تابلو می‌کشد و بعد می‌بینی بدون این‌که طی‌کردنِ آن مسیر مهم باشد، می‌رسد به مجرم اصلی. این پلیس عزیزِ قصه‌ی بی‌خود سرگیجه‌آورِ «سرگیجه» چه نقشی داشت در این حل معما؟ اگر می‌خواست این‌طور ناگهانی به پریسا مشکوک شود که نباید بیش از بیست اپیزود ساخته می‌شد.

سه.

«سرگیجه» ناباورانه شخصیت اصلی قصه‌اش را در انتها گم می‌کند. قصه سردرگم است که حالا باید ماجرا را با پریسا ببندد، یا فریبا یا پلیس. انتخابش، معجونی از همه است. به سرش می‌زند پلیس را از قالب شغلی‌اش بیرون بیاورد و راهی خیابان کند و چشم‌های او را روی جنایت‌های دیگر ببندد. این نوع پایان‌بندیِ ژانری، مال قصه‌های دیگری‌ست که برداشتن آن از جای دیگر و چسباندش به این قصه حیرت‌آور است. چرا پلیسِ قصه این‌چنین از قیدها رها می‌شود؟ آیا به این اعتقاد رسیده که قانون نمی‌تواند مجریِ خوبی برای عدالت باشد؟ قصه‌ی سریال که به این سمت‌وسوها نرفته. اصلن این پلیس نقطه‌ی به‌هم‌خوردن و بازیافتن تعادل نداشته. همه‌ی برخورد آخرش، یک ادایِ بی‌ربط به مسیر سریال است.

چهار.

وقتی دستِ پریسا رو می‌شود و به گذشته می‌رویم، انتظار داریم بازی‌گر صحنه‌های فلاش‌بک را با قساوت قلب و وهمِ بیش‌تری بازی کند. اما شبنم مقدمی همان کاراکترِ زمان اکنونش است. پس و پشت پرده‌ی نقشه‌اش، یک‌جور است. پیام دهکردی هم همین‌طور. باید تفاوتی میان نقش‌بازی‌کردن برای دیگر کاراکترها و نقش‌بازی‌کردن برای مخاطبان وجود داشته باشد. کاری که سارا بهرامی در انتهای سریال «حرفه‌ای» از پسش برآمده بود و لحن اجرا را به‌کل تغییر داده بود. در آن‌جا، شیوه‌ی دکوپاژ بعد از افشای راز هم عوض شده بود؛ خاطرتان باشد، دوربین در انتها رفتار جدیدی پیدا کرده بود. به صحنه‌ای که در آن پریسا فرمان قطع‌کردن انگشت کامران را می‌دهد، نگاه کنید. این پریسا، با پریسای جلوی پلیس و پریسای هرجای دیگر هیچ‌فرقی ندارد. به‌طورکلی می‌شود «سرگیجه» را سریالی ناتوان در انتخاب لحن‌های اجرایی در فصول مختلف قصه به‌خاطر سپرد.

پنج.

بسیاری از شخصیت‌ها مثل پیمان در قصه رها شدند و پی‌گیری آن‌ها در این همه اپیزود حالا دیگر بیهوده به‌نظر می‌رسد. پیمان نسبت به این نقشه‌های پریسا چه نظر و احساسی دارد؟ دلش می‌خواهد ببخشد، انتقام بگیرد یا اصلن فراموش کند؟ ما پیمان را دیگر نمی‌بینیم.

شش.

وجود یک قصه‌ی عاشقانه در خط فرعی قصه می‌توانست تنفسی برای مخاطبِ گیرافتاده در تشتتِ فیلم‌نامه باشد. لاینِ عاشقانه‌ی قصه‌ی مهراوه شریفی‌نیا متأسفانه عمل نمی‌کند؛ به این خاطر که طرفینِ رابطه، شیمیِ مناسبی باهم پیدا نمی‌کنند و آن بخش‌ها به‌کل فلج از آب درآمده. البته ایده‌های عاشقانه هم ناامیدکننده‌اند. بیش‌تر برای سنینِ پسر و دخترِ جوانِ «زخم کاری» نوشته شده‌اند.

هفت.

کامران پیش از آن‌که برای کسی مهم شود، ناپدید شد. پیش از آن‌که مهم شود، پیدا شد و باز قبل از آن‌که اهمیتی برای مخاطب پیدا کند، به قتل رسید. درس مهمی که از «سرگیجه» می‌شود گرفت، اهمیت‌بخشیدن به کاراکترها قبل از حذف‌شان است. نه صحنه‌ی پیداشدن کامران عمل می‌کند و نه قتلش. البته کارگردانی خالی از ایده، در این صحنه‌ها به مشکلات فیلم‌نامه دامن زده. فلاش‌بک‌های کامران یا تأثر کاراکترهای فرعی مثل دخترش می‌توانست اهمیتی برای کاراکتر دست‌وپا کند؛ کاری که «پوست شیر» با فلاش‌بک‌های عاشقانه و نگرانی‌های اطرافیان در ارتباط با کاراکترِ ساحل انجام داد. این‌جا دختر کامران برای آسیب پسر پیمان بیش‌تر عزادار است تا غیب‌شدن و کشته‌شدنِ پدرش. این سریال، فصل خوبی در کارنامه‌ی حجازی‌فر هم به‌حساب نمی‌آید.

هشت.

درس آخری که از اشتباهات این سریال می‌شود گرفت، خطرِ خنثاشدن و روی‌ هم‌افتادنِ خطوط موازی و هم‌وزن است. پلیس یک خطِ پی‌گیری ماجرا بود و جلال و جهان هم یک‌خط. این دو هم‌دیگر را خنثا می‌کردند. هیچ‌کدام مهم نشدند. اگر رقابتی بین‌شان شکل می‌گرفت، یا پلیس در برابر دخالت‌های غیرقانونی و عجیب جلال منطقی‌تر ایستادگی می‌کرد، جاذبه‌هایی برای قصه فراهم می‌شد. الآن عملن هیچ‌کدام مسیر تعقیب‌کننده‌ی مفیدی برای قصه از آب درنیامدند. کشف و نبوغ و حل معمای ویژه‌ای هم نداشتند. اصلن یک‌جاهایی یکی شده بودند، با شیوه‌ی عملکرد هم‌سان.

نه.

ماجرای سیگار در انتهای اپیزود، حیرت‌آور است. این‌که پیش پلیس ادعا کنی سیگار کسی را از صحنه‌ی قتل برداشته‌ای و با این استدلال کودکانه، کاری از پیش ببری را می‌گویم. این آخرین قرار ما بر سر سریال «سرگیجه» است. به امید قرارهای بهتر. 

Report Page