تحلیل سریال رهایم کن | اپیزود هفتم و هشتم
هومن رشیدینژاد/فیلمنامهی اپیزود هفتم: قابل دیدن/
مسلمن چنین امتیازی از اینبابت نیست که «رهایم کن» داستانی برای روایتکردن، یا شخصیتهایی برای نزدیکشدن ندارد. اتفاقن اپیزود هفتم موقعیتهای خوبی ساخت، شخصیتها را درگیر حوادثی کرد که پیوند تنگاتنگی با خطوط پیرنگ اپیزودهای قبلی داشتند و نتیجهی همهی اینها هم چیزی جز پیوستهگیِ پرداخت نبود. داستان درمواقعی بهطول حرکت کرد و گاهی، آرامش و توجه به شخصیتهاش را نسبت به بهحرکتدرآوردن داستان ترجیح داد؛ شهرام قائدی کشش خط داستانی معدن را بهخوبی در باجگیریاش از حاتم دوباره بهاثبات رساند و بدهبستان خوبی میان نایبخان و ناصر شکل گرفت. بیشتر از اینها اتفاق افتاد و تماشا کردیم و نیازی هم به تکرار مکررات نیست. اگر ارزیابی یک اپیزود تنها به «حادثه»های رخداده در آن بستهگی داشت، پس هردو اپیزود موردبحث میتوانستند نسبت به پیشینهی سریال، امتیاز بهتری برای متنشان کسب کنند. همانطور که همهمان میدانیم اما، موضوع مورد بحث چیزی بیشتر از تماشای اتفاق و کنش است؛ سوال مهم این است که آیا آن حوادث پشتسرهمردیفشده، از بدعت و وحدت روایی لازم برخوردارند؟ هدف از طرح چنین سوالی هم زیرسوالبردن داستانگویی «رهایم کن» نیست. اتفاقن اپیزود هشتم که درادامه دربارهاش خواهم نوشت میتواند یک الگوی نمونهای برای خود سریال باشد از بابت کاشت و برداشت خطوط داستانی، جایدادن شخصیتها در موقعیت خطر و استفاده از آن موقعیتها برای برداشت بیشتر از همان شخصیتها. اما مگر اپیزود هفتم چه ایرادی دارد که امتیاز فیلمنامهاش، یک پله پایینتر از اپیزود ششم میایستد؟
شخصیتها و آنچه را درحال رخدادن برایشان بود تا قسمت هفتم مرور کنیم: حاتمِ اپیزود دوم تا ششم درگیر باجخواهی بهرام بود و پس از آن هم تهدیدهای کاراکتر شهرام قائدی و چهار کارگر معدن بهآن اضافه شد. افسانهی اپیزود هفت، بیکموکاست، همان شخصیتیست که در اپیزود دوم از او دیدیم، با یک باریکهی تحول که مربوط به صحبتِ تهدیدآمیزش خطاب به بهرام میشد. هاتف از دومین اپیزود که به داستان اضافه شد تا اپیزود هفت، یکبار موردتوجه دوچندان سریال قرار گرفت و آنهم کُلد-اوپنی بود که نصیبش شد، فارغ از کیفیت اجرای آن یا تاثیر بالقوهای که بر مسیر ادامهی داستان داشت و دربارهاش نوشته بودم. باقی شخصیتها نیز به همین منوال. چه بارقهای از تغییر در شخصیتها را تابهاینجا تماشا کردهایم؟ شخصیتپردازی یک ضرورت است و قوس شخصیتها هم بخشی از آن.
امیدوارم چیزی که دربارهی «تحول» شخصیتها مینویسم باعث سوءبرداشت نشود؛ قرار نیست که در سریالی مثلن ۲۰اپیزودی، شاهد تکمیل سیر تحول شخصیتها در هفت یا هشتمین اپیزود باشیم. اصلن بخشی از آنچه که در ادامه بهآن میپردازم، تکرارِ کموبیشِ گفتههاییست که بهنفی همان «عجله در تماشاکردن» اشاره دارد و ایراد کار هم اصلن دربارهی سرعت کم یا زیاد این تحول نیست. کوچکترین نشانه از مسیر متحولشدن شخصیتها، حرکتشان از آ به ب و تبدیلِ انفعالشان به کنش، تا اپیزود هفتم قابلملاحظه نبود و ایراد اصلی کار هم انگار بیشتر در «شروعنکردن مسیر» یا «ایستادن در پلهی اول» بود تا آرامشخاطر در شخصیتپردازی سریال.
حالا برسیم به کنش و واکنشها، یا بهشکل ساده و خلاصهشده، «حادثهها». پیش از آن، پرانتزی باز میکنم تا تکلیفمان دربارهی ریتم سریال روشن شود. حسین معززینیا نوشتهای دارد با عنوان «فیلم ببینیم؟ سریال ببینیم؟» که همانطور که از عنوانش برمیآید، به قضاوت بیطرفانهای دربارهی تقابل موج «فیلمبینی» و «سریالبینی» و استدلالهای نهچندان درستی که هواداران این دو رویکرد، نثار یکدیگر میکنند، میپردازد. در بخشی از آن اشاره میشود به تفاوتهای بنیادین میان یک فیلم و سریال، و قراردادهای روایی هرکدام از آنها که موجب میشود نقاط عطفِ مثلن نخست هرکدام از آنها، در زمان متفاوتی صورت بگیرد؛ و قابلپیشبینیست که عمدتن این فیلمها هستند که اصطلاحن «دیرتر موتورشان بهحرکت میافتد». حقیقت این است که «حادثه» هم لزومن معیاری برای تعیین ریتم نیست. آیا همهی داستانها باید حادثهمحور باشند؟ با چنین استدلالی، داستانهای شخصیتمحور کسالتبارند؛ چون «اتفاقی» در روایتشان نمیافتد.
درستترین نگاه نویسنده به فیلم یا سریالش، برقراری تعادل میان توجه به شخصیتها، خلق موقعیت برای پیشبرد داستان و فراهمآوردن بستر تکمیل قوس شخصیتی کاراکترهاش است. اگر، نه شخصیتی در حال طیکردن سیر تحولیاش باشد، و نه داستانی در حال حرکتکردن، پس باید به چه دل بست؟ ناراحتکننده است که تلاشی هم که برای طراحی یک کلیفهنگر اصولی در پایان اپیزود موردبحث میشود (دزدیدهشدن راما)، از فرط تکراریبودن موقعیت، تاثیرگذار نیست.
اوجِ حادثهی اپیزود هفتم سریال، کاش از اجرای متمایزی بهره میبرد تا لااقل ایدهی تکراریاش را بپوشاند. بنابراین میشود ایراد اپیزود هفتم را در چند شاخهی مجزا تبیین کرد: اینکه چرا برای افزایش ریتم سریال در اپیزود بعدش، خودش را به کندترین ورسیون ممکن تبدیل میکند؟ بهچهدلیلی از حرکتدادن شخصیتها و از انفعالدرآوردنشان عاجز است؟ و چرا درست در هنگامی که باید بهاوجرسیدن قوس شخصیتی نایبخان و افسانه تا بهاینجای کار را پایهریزی کند، از نمایش حتا بخشی از آن تحول، عاجز است.
/فیلمنامهی اپیزود هشتم: خوب/
باز هم میگویم: ایدهای که پایهی داستانگویی این اپیزود را شکل میدهد، هیچ بدعتی ندارد. آیا این بدین معناست که تمام فیلمها و سریالهایی که مثلن از خردهروایت آدمربایی و غیره استفاده کنند، کلیشهای هستند و نامهم؟ بدونشک چنین نیست. تمام داستانها تکراریاند و روزی و جایی احتمالن، روایت شدهاند. صحبت، بیشتر، دربارهی نحوهی استفاده از آنهاست و شیوهی جایگذاری آنها در داستان. با یک شبهقیاس معالفارق میشود این جمله را تشریح کرد: فرض کنید «سکوت برهها» از اول تا آخرش، روایت دزدیدهشدن دختر یک سناتور بود. نه خبری بود از کلاریس، نه حضور سهمگین هانیبال لکتری احساس میشد و نه ارتباط دراماتیکی که میان این دو شکل میگرفت و اصلن اساس روایی-شخصیتمحور فیلم بود. چنین حذفیاتی، روایت این فیلم را مخدوش میکرد و «رهایم کن» هم تا قسمت هفتم، انگار فقط و فقط ماجرای پردهبرداشتن از ماجرای آدمربایی بوفالو بیل بود، بدون حضور کلاریس و لکتر! هستهی دراماتیکی که محل اتکای روایت باشد، وجود نداشت. حالا در اپیزودی غیرتماشایی چون هفتم، تلاشی حداقلی برای بهرهبرداری روایی - دراماتیک از آخرین فصلش وجود دارد که هرچهقدر بهخودیخود غیرمفید است و کمتاثیر، اما زمینهساز قسمت هشتمیست که فارغ از خوب یا بد موقعیت، پلهبهپله، ایستگاهبهایستگاه و بهطریقی کاملن سرراست، داستان سرراستش را روایت میکند؛ شاید حتا بهترین متن اپیزودها، از آغاز تا اکنون باشد. چرا؟ چون تلاش نمیکند چیزی غیر از خودش باشد: بهظرفیتش واقف است، میداند که آنچنان هم مسیر خلاقانهای برای روایتش انتخاب نکرده و با اینوجود، میشود تماشاش کرد و هرلحظه هم از بابت «بیحادثه» بودن یا درجازدنش گلایه نکرد. همینقدر ساده.
/کارگردانی و فنی اپیزود هفتم: قابل دیدن/
دوباره در اجرای فصول با شکافی سروکار داریم که امتیاز کارگردانی دو اپیزود را از هم متمایز میکند. نمیشود حکم صادر کرد و گفت که مثلن شهرام شاهحسینی، متن را در فلان بخش خوب اجرا نکرده. چنین چیزی نیست. اتفاقن در اپیزود هفتم که ناامیدی تقریبن مطلقی بود از سریال، باز هم با یک تنبلی و کلافهگی در بهتصویرکشیدن متن روبهرو نبودیم و دونفرههای شخصیتمحور خوبی را از او تماشا کردیم. اما پس از تماشای اپیزود هشتم، و باز هم با ذکر این نکته که علاقهای به جملههای تاکیدیِ «این بد است» و «آن خوب است» ندارم، انگار باید دوباره به آنچه در یادداشت پایلوت و دربارهی کارگردانیاش نوشته بودم برگردم: اشاره داشتم به تعادلی که شاهحسینی میان اجرا، و متن گروه نویسندهاش برقرار کرده، نهچیزی از آن میکاهد و نه ویژگی متمایزی بهآن میافزاید. بهزبان ساده، میشود گفت که کارگردانی او در خدمت متن است و نه اینکه مقصود، غلطدانستن چنین تصمیمی باشد، اما بهنظر ریسک بزرگی بهنظر میآید. در اپیزود هفتم، جواب نمیدهد و در اپیزود بعدش چرا.
متن و اجرا که همتراز نباشند، تلاشی که شهرام شاهحسینی با نگاه جزئینگرش در معرفی محیط میکند، گرهای از مشکلات سریال باز نمیکند. نایبخان اپیزود هفتم چرا باید در تمام فصولِ غمزدهگیاش، یک نگاه و یک جنس دکوپاژ و یک کمرمقی در اجرا را با خود همراه داشته باشد؟ در اوجِ کنش و واکنشِ میان افسانه و نایبخان، نهایتِ پویایی دوربین، یک پن بهسمت شخصیت تازهوارد در صحنه است و نه بیش از آن. قطعن حضور هاتف میبایست بار دراماتیک بیشتری از یکیدو خط دیالوگ کینهتوزانه خطاب به نایبخان با خود بههمراه داشتهباشد؛ ملاقات دوبارهی پدر و پسر پس از مدتها، ظرفیتِ بیشتر از اینها دارد. این یک حقیقت است.
هفتمین اپیزود موقعیت خوبی برای هرچه بهتر رسمکردن نایبخان در ذهن مخاطب بود. گفتوگوی او و ناصر دلنشین از آب درآمد، اما پویاتر از این نمیتوانست باشد؟ اینکه کاراکتری بخواهد از درونیاتش بگوید (یا برعکس، از صحبتکردن دربارهی خودش طفره برود) فرصت مناسبی برای نزدیکشدن به اوست. نمیخواهم بگویم صحنههای نایبخان اپیزود هفتم غیرقابلتماشاست، اما انتظار کار بدیعتری داشتم.
/کارگردانی و فنی اپیزود هشتم: خوب/
اپیزود هشتم اما با تمرکز بیشتر بر ایجاد تعلیق، باز هم از مخفیکردن این نکته که تمام موقعیت دزدیدهشدن کودک و استفاده از آن بهعنوان یک کلیفهنگر، بهطرز کمی آزاردهنده و تکراریست، عاجز است؛ اما همانطور که فیلمنامه بهآن اجازه میدهد، بهبُعد درگیریهای فیزیکی و تیراندازی و تهدیدهای جانی میرسد -که بعد از اپیزود ششم، اتفاق تازهای برای سریال است- و اجرای شاهحسینی هم متناسب با آن، پرشورتر است و متحرک؛ پس فصلهای خوبی میسازد برای رخنمایی زوایای تازهای از شخصیتها، که تاثیر مستقیمی بر کیفیت متن این اپیزود، و آیندهی سریال دارد.
نمود واضحتر این تحرک را، نه در تعقیبوگریزهای شبهبیابانی ابتدای اپیزود، که میشود در یکی از -بهظاهر- سهلترین صحنهها یافت؛ از دقیقهی ۴۲ تا ۴۶. بحث پیشروی داستان بماند برای بعد. تمرکز را فعلن فقط و فقط روی شخصیتها و شمایلشان میگذارم: نایبخان در تمام طول این ۴دقیقه، بدون کمترین تحرک فیزیکی، عنصر تاثیرگذار صحنه است -شاید حتا بیشتر از هاتف- و به شمایل قدرتی دست پیدا میکند که تابهحال و در این ۸ اپیزود، مثلش را ندیده بودیم. از طرف دیگر، هاتف درانجام دو کار موفق است: اینکه «خودی نشان دهد» و رابطهاش با نایبخان را بهبود ببخشد. کارگردانی این فصل درکنار اپیزود سوم، از بهترین لحظات شاهحسینی در «رهایم کن» است؛ شاید حتا بهترینش. پیشبرندهی داستان است و خلقکنندهی شمایل جدیدی از شخصیتِ ظاهرن بهحاشیهرفته.
/بازیگری اپیزودهای هفتم و هشتم: خوب/
پژواک ایمانیِ اپیزود هفتم مسلطتر از همیشه بود؛ منعطف و پویا. چه بخواهد با حاضرجوابیِ یک یکیبهدو با بهرام باشد و چه به ظرافت تقدیم یک هدیه به افسانه، او لحن مخصوص بهخودش را پیدا کرده.
حسن معجونی را نباید نادیده گرفت که بهلطفش، بدهبستانها و دونفرههایی که بههمراه نایبخان شکل میگیرد، بهیادماندنی و سرِحال شده. او آن تم «باختن» کاراکتر را با اجرای شوخوشنگ و بدیعش، در سرتاسر شخصیت جاری میکند؛ و به یکی از مکملهای خوب این روزها بدل میشود.
مهدی حسینینیای خوشحال از پیشرفتنِ بهدرستی نقشهاش که به رقصی از سر شعف و ناباوری میرسد، از لحظات خوب کارگردانی قسمت هفتم بود که باوجود تکرارشدن موقعیتش در طول این سالها (که یک نمونهاش را مثلن امیر جفعریِ «شهرزاد» ارائه کرده بود) با بازیِ دور از کلیشهای همراه شد.
اپیزود ۸، محل شعبدهبازی سهکاراکتر، و بهتبع فرصتی برای بهنمایشگذاشتن توانایی دوچندان بازیگرانشان بود. محسن تنابنده، هدی زینالعابدین و هوتن شکیبا، بادرک درست از شخصیتهایشان، بهدستآوردن لحن موردنظر و برقراری انعطاف میان آنچه لازمهی اجرای یک فصلِ مثلن آکنده از بدهبستانهای عاطفی یا مملو از تعقیبوگریز -که هردو در اپیزود مصداق دارند- با لحنهای متفاوت است، در نقش مینشینند، از کارنامهی تاکنونشان بافاصله بازی میکنند و انتخابهای دقیقی بهنظر میرسند. از این سه در اپیزود هشتم، هوتن شکیبا بهیادماندنیتر است و در ادامه بهاو پرداختهام؛ باذکر این نکته که در یک داستانگویی خوب، تیم بازیگریست که بهعنوان بخشی از یک کل، خواهد درخشید و در این مورد شکی نداریم.
هوتن شکیبای اپیزود هشتم، بیچون و چرا، بهترینِ این یکساعت است. در بررسی فیلمنامه دربارهی فصلی گفتم که هاتف، با اصرار اشاره دارد که او یونس را لو نداده. نهتنها این صحنه یک پلهی روبهجلو در نوشتن شخصیتهای سریال است، بلکه با مهارت شکیبا در بهاجرا درآوردن این تناقض درونیِ شامل حال کاراکترش، یکبرگبرنده در دورکردن باسمهای شدن، از موقعیت مذکور است. سادهتر بگویم: او میداند که باید چهمقدار از احساس خود بهره بگیرد و چگونه در بهاجرا درآوردن یک درگیری فیزیکی خود را با دوربین و دکوپاژ کارگردان هماهنگ کند. همین دو ویژگی، او را با شیوهی روایت کاملن استاندارد این قسمت همآهنگ میکند.