قصه شب | «ببعی بازیگوش به حرف دکتر گوش میده»

15:26 - 1401/06/22

این قصه در پی آموزش چند نکته به کودکان است: اینکه نباید پرخوری کنند و اگر پرخوری کردند و بیمار شدند، به دکتر مراجعه نموده و به حرف‌های او گوش دهند. همچنین اگر یکی از دوستانشان بیمار شد، به او کمک نمایند تا دوباره سلامتی‌اش را به دست آورد.

قصه شب | «ببعی بازیگوش به حرف دکتر گوش میده»

قصه شب | سلام به کوچولوهای باادب و بااخلاقی که هر روز و شب به مامان و باباهاشون توی کارها کمک می‌کنن و به حرف‌های اون‌ها گوش میدن. سلام گل‌های باطراوت و زیبای بهاری توی خونه. حالتون چطوره؟ خدایی نکرده مریض که نشدین؟

راستی بچه‌ها! اگه یه روزی خدایی نکرده مریض بشین چیکار می‌کنین؟ اگه می‌خوایین جوابش رو بدونین، خوبه به قصه امشبمون گوش کنین. امیدوارم از اون لذت ببرین:

روزی روزگاری کنار یه دشت زیبا، مزرعه بزرگی بود که توی اون حیوون‌های زیادی زندگی می‌کردن.

صبح‌ها که خورشید خانم مهربون از پشت کوه‌های بلند بیرون می‌اومد وهمه‌جا رو روشن می‌کرد، همه اون‌ها از خواب بیدار ‌میشدن و سراغ بازی می‌رفتن. اسم اون‌ حیوون‌ها پیشی ملوس، گوساله مهربون، ببعی شکمو، الاغ زبل و هاپوی زرنگ بود.

یه روز که مثل همیشه همه حیوون‌های مزرعه می‌خواستن مشغول بازی بشن، هرچی منتظر شدن، خبری از ببعی نشد. اون‌ها از پیشی ملوس خواستن تا بره و ببینه چرا ببعی که هر روز از همه زودتر می‌اومد و بازی می‌کرد، امروز خبری ازش نیست. پیشی با عجله سراغ ببعی رفت و با تعجب دید ببعی یه گوشه‌‌‌ای خوابیده.

بهش گفت: چرا از جات بلند نمیشی؟ نمی‌خوای بیای بیرون؟ حیوون‌ها همه منتظرتن؟  ببعی به پیشی نگاهی کرد و گفت: من از دیروز دلم خیلی درد می‌کنه، سرم گیج میره، نمی‌تونم روی پاهام بایستم. من نمی‌تونم با شما بازی کنم. اصلاً حال و حوصله ندارم. می‌خوام بخوابم.

دوست‌های پیشی و ببعی که منتظر بودن، اون‌‌ها بیان تا همگی با هم بازی کنن، وقتی دیدن خبری  نشد، نگران شدن و رفتن تا ببینن چه اتفاقی افتاده!

اون‌ها وقتی رسیدن به ببعی و پیشی، با تعجب دیدن که ببعی نمی‌تونه از جاش بلند شه و پیشی هم کنارش ایستاده. برای همین دلشون نیومد که بازی کنن؛ آخه دوست‌های خوب، همیشه به همدیگه کمک می‌کنن و مواظب هم هستن. دوست‌های ببعی هم که خیلی اون رو دوست داشتن، دلشون نمی‌خواست حالا که مریض شده، تنها بمونه. به همین خاطر تموم تلاششون رو کردن تا بهش کمک کنن و مواظبش باشن تا حالش خوب بشه.

محسن کوچولو که هر روز از حیوون‌ها مواظبت می‌کرد، وقتی دید همشون یه گوشه جمع شدن و مثل روزهای قبل بازی نمی‌کنن، حیوون‌ها رو صدا زد و پرسید: چرا نمیایین بازی کنین؟! نکنه اتفاقی افتاده؟

اما دید که هیچ کدوم از اون‌ها جوابی ندادن. محسن با عجله به سمتشون اومد و بعد از اینکه دید ببعی بازیگوش یه گوشه نشسته، گفت: آخ آخ! نکنه ببعی مریض شده؟ برم و به بابام بگم تا به دکتر اطلاع بده!

ببعی وقتی این رو شنید، چشماش رو باز کرد و گفت: نه من از دکتر می‌ترسم.

حیوون‌ها به هم یه نگاهی کردن و همگی با صدای بلند خندیدن.

محسن به ببعی بازیگوش گفت: ولی دکتر خیلی مهربونه. اون بهت داروهایی میده که خیلی سریع خوب میشی.

ببعی بازیگوش نگاهی به اطرافش کرد و گفت: نه... نه...، من شنیدم که دکترها به بقیه آمپول می‌زنن و فقط می‌خوان دیگران رو اذیت ‌کنن. اصلاً فکرمی کنم همشون خیلی هم بداخلاق هستن.

پیشی ملوسه که این رو شنید، به ببعی گفت: نه دکترها خیلی خوبن. اون‌ها تلاش می‌کنن مریضی ما رو از بین ببرن تا زودتر خوب بشیم.

همه حیوون‌ها به محسن کوچولو گفتن برو و به بابات خبر بده که چه اتفاقی برای ببعی افتاده.

محسن به حرف حیوون‌ها گوش داد و رفت.  چند ساعتی گذشت، بابا همراه دکتر دامپزشک به مزرعه اومد.

ببعی قصه ما که از دیدن دکتر دامپزشک خیلی ترسیده بود، چشماش رو محکم به هم فشار ‌داد. اون منتظر بود که دکتر با یه آمپول بزرگ به سراغش بیاد؛ اما هرچی صبر کرد، خبری نشد که نشد.

بعد از چند لحظه چشم‌هاش رو یواشکی باز کرد، دید هیچ خبری از آمپول نیست. با تعجب به دکتر نگاه کرد. دکتر لبخندی زد و اون رو نوازش ‌کرد. بعد هم خیلی آهسته دَمِ گوشش گفت: نترس! من نمی‌خوام اذیتت کنم. من تو رو دوست دارم.

دکتر بعد از معاینه ببعی، به بابای محسن گفت: نترسین! این ببعی بازیگوش معلومه که خیلی غذا خورده و حالا دلش درد گرفته. من یه دارو براش می‌نویسم، اون رو بخرید تا اون بخوره.

بله بچه‌ها! اون روز بابای محسن داروهایی رو که آقای دکتر گفته بود رو خرید.

ببعی که از رفتار آقای دکتر خوشش اومده بود، همه داروها رو سر وقت خورد و چند روز بعد دوباره حالش خوبه خوب شد و تونست با بقیه دوست‌هاش بازی کنه. حیوون‌های مزرعه هم که اون رو سرحال می‌دیدن، خوشحال بودن و با خنده و شادی باهاش بازی می‌کردن.

بله بچه‌ها! ببعی فهمید که نباید پرخوری کنه و اگه یه روزی مریض شد، نباید از دکتر بترسه و هرچی که دکتر میگه رو باید گوش بده. حالا شما بگین از این قصه چی یاد گرفتین؟ دوست‌های گلم، شما می‌تونین جواب‌های قشنگ و زیبای خودتون رو به آدرس لینک قصه‌هامون ارسال کنین. الآن هم چون وقت قصه‌مون تموم شده، باید از همه شما خداحافظی کنم. دوست‌های مهربون من، از خدا می‌خوام هر جا که هستین، تندرست و سلامت باشین.

بچه‌های مهربون، تا قصه بعد خدا نگهدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 1 =
*****