تحلیل «آخرین بازمانده از ما» | اپیزودهای ۷ تا ۹ فصل اول [پایانی]
هومن رشیدینژاداِلی و جول باید مسیری را پیاده بروند. تقریبن به مقصد رسیدهاند. اِلی در جنگ درونیاش بالاخره بازنده میشود و آن سوالِ کلیدی که در تمام طول مسیر ذهنش را به خود درگیر کرده بود، از جول میپرسد. جول بدون هیچ درنگی قسم میخورد و اِلی تنها به تکاندن سر و گفتن یک کلمه کفایت میکند. او به جول میگوید: «باشه» و آشوب بزرگی را کلید میزند که به سردی پیوند عاطفی میانشان خواهد انجامید.
صحبت دربارهی کیفیت اقتباسهای سینمایی-تلویزیونی از بازیهای ویدیویی اتفاق تازهای نیست، همانطور که خود بازیهای ویدیویی دیگر پدیدهی تازهخلقشده در دنیای امروز نیستند. چه در گروههای طرفداری اینترنتی و چه در تعامل میان چند خورهی سینما یا ویدیوگیم، یک گزاره همیشه تکرار میشد و با حفظ معنای خود و در کلمات و جملهبندیهای متفاوت، دهانبهدهان میچرخید: آنها معتقد بودند که هنوز هم اقتباسی درستودرمان از بازیهای ویدیویی -که با گذشت هرچه بیشتر زمان و بهبود دانش فنی مربوط به آن، در وهلهی نخست بیشتر و بیشتر به سمت یک داستانگویی باکیفیت سوق داده شده- وجود ندارد. در حقیقت، نه مخاطبها از آثار مذکور دل خوشی داشتند و نه منتقدها. با اینکه امتیازِ قابلقبول راجر ایبرت به «مهاجم مقبره»ای که آنجلینا جولی نقش شخصیت محوریاش که ماجراجویی بود درمسیر یافتن هرچه بیشتر دربارهی پدرش، در خاطر ماند، اما مدت زیادی نیاز نبود تا همین سری با دومین فیلمش، فراموششدنیتر از همیشه، توسط هردو گروه از مخاطبها رد شود.
اگر در نگاهی تعمیمی -و البته بدونشک آمیخته به مغالطه- نخستین هدف تماشای محتوایی متعلق به طبقهی میناستریم توسط مخاطبان را سرگرمشدن پنداریم و مقصود گروه دوم را مواجهه با اثری سروشکل یافته و برخوردار از فرم و محتوایی به تناسب یکدیگر، پس میتوان نتیجه گرفت تا پیش از «آخرین بازمانده از ما» با آثاری روبهرو بودیم که به نخستین و اصلیترین ویژگی بازیهای ویدیویی پشت کرده بودند؛ آنها چه در نمایش تاریکترین و چه سرگرمکنندهترینشان، از پتانسیل داستانهای «بازی شده» ی منبع اقتباسشان برای سرگرمگردن مخاطب بهره نمیبردند.
حالا در سالی که اچبیاو، بلافاصله انتشار هفتهای فصل آخر سریال محبوب چهارفصلهاش «وراثت» را دارد، آنها سراغ یکی از قابلترجمهترین داستانهای بازیهای ویدیویی رفتند و در حین انتشار سریال و درنهایت، روی آنتن رفتن اپیزود پایانیِ چهل و سه دقیقهایاش، میزبان بحثها و مقالات نوشتاری و ویدیویی گوناگونی مربوط به پاسخدادن به یک سوال کلیشهای و در عین حال بنیادی بودند: آیا «آخرین بازمانده از ما»ی اچبیاو بهترین اقتباس سینمایی-تلویزیونی از بازیهای ویدیوییست؟ نگارنده سعی خواهد کرد علاوه بر بررسی سهاپیزود پایانی فصل، بهطور ضمنی به پرسش کلیشهای و درعینحال بنیادی مخاطبان، پاسخی خلاصهشده بدهد.
تاکید دوچندان سریال در بهدستآوردن ریتمی آرامسوز، پرداخت و تمرکزی باحوصله را در قبال کاراکترها نتیجه میدهد. از جولِ بیست سال قبل، یکسوم از پایلوت را به تماشا نشسته بودیم و مفصل، کلید تحولِ او از پدری معمولی که با برادر و دخترش وقت میگذارند و در مقابل نشانهرفتن اسلحهی سرباز روبهرویش درمقابل خود و دخترش با نگرانی منتظر نمودی از عواطف انسانی طرف مقابل است، به یک قاچاقچیِ کمتر برخوردار از احساسات (بخوانید مخفیکردن آن احساسات از همهگان، حتا خودش) و اخلاق را از نظر گذراندیم. از طرف دیگر اما، هنوز هم چیز زیادی از دختر سرکشِ همراه با جول، دستگیرمان نشد. سریال برای پرکردن این نقطهی خالی، از نقشهی روایی منبع اقتباس بهرهای دوچندان میبرد و با افزودن یک پرانتز به خطوط داستان، اپیزودی کامل را به او اختصاص میدهد.
خامدستانه نخواهد بود اگر معتقد باشیم که گذشتهی شخصیتهای «آخرین بازمانده از ما» در این ۹ اپیزود، همانطور که دستخوش تغییرات قابلتوجهی بر اثر اتفاقات کنونی پیشرویشان میشوند، به همان اندازه نیز از بابت پیشینهشان عمق پیدا میکنند و متحول میشوند. نتیجهی چنین دیدگاهی، استفادهی جسورانهی نویسندگان از ظرفیتهای تمهیدی ساده چون فلاشبک در سرتاسر روایت است و چه بخواهد تماموکمال باشد به زمانِ اپیزودی کامل و چه به کوتاهی یک کلداوپن، سریال از تمهیدی بهره میبرد که استفاده از آن بهمثابهی چاقوییست دولبه.
استفادهی نابهجا از فلاشبک موجب ایجاد خلل در ریتم و جاماندن داستان از کنشها میشود. نمونهی شناختهشدهترش را مثلن شش سال قبل و پس از تماشای اپیزود «خواهر گمشده»، که شبهاسپینآفی بود در فصل دوم «اتفاقات عجیب» دیده بودم.
رد پررنگی از فلشبک در این اپیزود وجود نداشت، اما پرداختن به یک خط داستانی نیمهفرعی، آنهم درست در زمانی که شخصیتهای خطوط داستانی دیگر بههم رسیده بودند و این تلاقی، مقدمهای میشد بر پردهی پایانی آن فصل، حاصلی جز خشم و نفرت طرفداران سریال را برعهده نداشت. چنین هجمهی منفی که سریالی نوجوانانه را اینچنین درگیر خود کرد، به دلیل یک داستانگویی خامدستانه نبود. شاید تماشای چنین داستانی در زمان و اپیزودی دیگر میتوانست مخاطب را با خود همراه کند، اما در چنین موقعیتی، صرفن مانعی بود همچون دیواری طویل که مانع از دید کامل مخاطب به داستان محبوبش میشد. از جنس چنین سهلانگاریِ پیشتر دیدهشدهای در «آخرین بازمانده از ما» کمتر مشاهده شد و این برای داستانی که حسابی روی پیشینهی شخصیتها حساب باز کرده، بردی بزرگ محسوب میشود.
فارغ از زبردستی سریال در پرداخت دو شخصیت محوریاش، سه اپیزود پایانی اما یک امتیاز منفی محسوس را در خود جای دادهاست؛ میان تمرکز بر شخصیتها و ایجاد تنشی معقول و عمومن برعلیه آن شخصیتها، تعادلی منطقی، چه در متن و چه در اجرا ایجاد نشده و همین هم اپیزودهای اکشنمحور را با سکتههای روایی همراه کرده است. شاهد مثال، اپیزود هشتم فصل است با محوریت شروری بهنام دیوید که مواجههاش با اِلی منجر به حوادثی شده و پای جول را هم به این ماجرا باز میکند؛ پیوندی هرچه محکمتر میان جول و اِلی شکل میگیرد که سرنوشت آن، با پاسخی یککلمهای شکل داده میشود. برای آنها که بازیویدیویی را تجربه کرده بودند، کنجکاوی قابلتوجهی وجود داشت مربوط به چگونگی بهنمایش درآوردن این شخصیت، علیالخصوص که یکی از بهیادماندنیترین فصول نسخهی قدیمی، از باب حضور کنشگرانه، ترسناک و معرکهاش بهوجود آمده بود. هنگامی که تماشای این اپیزود را به پایان رساندم، حاصلی جز مقدار قابلتوجهی از ناامیدی به سراغم نیامد. هدف از این نوشته، یک بررسی تطبیقی یا مقایسهی نمابهنمای نسخهی قدیمی و جدید، به سبک ویدیوهای یوتوبیِ آیجیان نیست. صحبت تنها دربارهی از دست رفتن ظرفیتهای داستانیست که یکبار به بهترین شکل، به نمایش درآمده بود.
از طرف دیگر، آخرین اپیزود با کمرنگکردن شاخههای فرعی تنشمحور داستان، از نمایش حداقلی اکشن برای عمیقتر کردن روایت و نمایش کنشهای شخصیت محوریاش، جول بهره میبرد. مصداق تماموکمالش، فصل هجوم جول به پایگاه فایرفلایها که در تضادی همهجانبه با منبع اقتباس قرار میگیرد: در یک وارسیون از داستان و در اوج تعلیق درحال تیراندازی به نمایندگی از مردی هستیم که به انسانهای تقریبن بیگناهی حمله کرده، در دیگری نظارهگر خشونت یک مرد برای بازگرداندن زندگی دختری (بخوانید زندگی خودش) هستیم در اوج استیصال و درماندهگی. یک دنیا تفاوت دارد و از تفاوتهای میان دو دنیا نشات میگیرند، اما بار دراماتیکِ نیرومندتر حاصلشده از انتخاب هوشمندانهی دومی، مشهودتر است و عیان.
تمام این ۹ اپیزود در عین حال که از حجم قابلتوجهی از مهارت و سلیقه برای ترجمهی داستانی میانبستری برخوردارند، مسلمن نباید موجب ایجاد فضایی آکنده از اعتمادبهنفسی غیرمعقول برای خالقانش، کریگ مازین -که یکبار ایدههای شبهآخرالزمانیاش را در «چرنوبیل» امتحان کرده بود- و نیل دراکمن -که نخستین تجربهی کارگردانی تلویزیونیاش باوجود چند ایدهی خلاقانه در اجرا، نتیجهی چندان دندانگیری تحویل مخاطب نداد- شود. حتا اگر «آخرین بازمانده از ما» بهترین اقتباس تلویزیونی از بازیهای ویدیویی باشد، این حقیقت تغییری نخواهد کرد که سریال جدید اچبیاو آنچنان هم محصول متفاوت و متمایزی نبوده؛ درعینحال که تماشایش لذتبخش بود و گاهن حیرتانگیز. امیدوار به فصل دوم، که از متریالِ آمیخته به دوگانگیِ قابلتوجهی استفاده خواهد کرد، هستم. چاقوییست دولبه و مگر فصل اول چنین نبود؟ مگر اِلی چاقوی معروفش را از مادرش به ارث نبرد؟