دلدادگی زیباتر است یا دلبری؟

لحظه هایم دو حالند حال جویایی و حال جسته شدن…حال جسته شدن حال خوشی است.

وقتی از راه میرسد وقتی احساس میکنم مطلوبم، محبوبم، مورد تاییدم، پاسخم شهریار دو عالمم انگار محملش هر چه میخواهد باشد!

برق چشمهای پسرکم که غذایم را پسندیده، جمعه به مکتب آمدن شاگردم، تحسین اشک در چشم معلمم، حتی جملات یواشکی خواننده ای رو به زوال در صفحه ام…

هر چه که باشد!

کشته آن لحظه هایی هستم که احساس میکنم دلی را تکان داده ام.

اعتراف سختی است پز دادن هم ندارد، اما واقعیت است. دلبری، ارثیه پر از لطف و مرحمت ننه حواست! و همه دختران زمین، کم و بیش،

مزه شیطنت آمیز و شیرینش را چشیده اند…

اما حال دوم حال جویایی است، آن لحظه که حس میکنم، طالبم، تشنه ام، پرسشم، مفلس دوعالمم انگار…

محملش هر چه میخواهد باشد، هماهنگی دست و موی و روی و عطر سرو خانگیم، شگفتی پاسخ معلمم، زیبایی پرسش شاگردم، به قاعده بودن فواره و پنجره و مداد و پوستی و “پیام نسیم”

“کاج های زیادی بلند

 زاغ های زیادی سیاه

آسمان به اندازه آبی

سنگچین ها تماشا تجرد

 کوچه باغ فرارفته تا هیچ” هر چه که باشد، یک چیزش مشترک است، و آن این که، با تمام وجود حس می کنم ناتمامم، و باقیم پیشم نیست، اما رایحه ای از آن می وزد بر حیاتم…

زنده آن لحظه هایی هستم

که دلم تکان میخورد!

من این درویشی را به آن توانگری، صد البته که ترجیح میدهم. زنجیر جستجو را به تاج معشوقی بر میگزینم. آن تاج هرچند، شهامت میدهد و قدرت، اما دولت مستعجل است، چون نهایت آن “من”م! “من”ی که از ناتمامیش باخبرم! و این از شکوه ماجرا بیرحمانه میکاهد…

در لحظه های تاجوری، گستره سلطنتم را سیر میکنم! و صفا میکنم هرچقدر هم که حقیر و کوچک باشد.

در چنین لحظه هایی هشیارم راضیم  سرخ رویم اما درونم خالیست

اما آن زنجیر اگرچه پوستم را میکند اما مرا عبور میدهد فرا میکند از من…مرا به شعاعی بزرگتر از خودم به مهمانی کرانه بی حد خودم می برد…

در چنین لحظه هایی می نویسم می سرایم طرح می کشم یک رگم هشیار نمی ماند!

ناراضیم ناتمامم زرد رویم اما درونم سرشار است!

ای تقسیم کننده روزی!

لذت لحظه های تاجوری را از من دریغ نکن!

اما 

سکان لحظه هایم را به احوال زنجیریم بده!

به حق این روز و حال غریب.

ای

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا