twitter telegram pinterest






“People must be losing something. But it has nothing to do with me. It’s adult stuff. I’m just 18, too young to lose anything. The stuff I have can’t be lost. For example, my dream and admiration.”

-Na Heedo


refresh

سوار تاکسی که میشوم، بلند سلام میکنم. مامان همیشه میگفت" آدمهارو میشه از طوری که سلام میکنن شناخت." میخوام قدرتمند و مستقل به نظر برسم، اما انگار توی مسیر های همیشگی و مقصدهای تکراری، کسی دوست نداره شخصیت آدم‌هارو بشناسه. آه میکشم. آرنجم رو لب پنجره تکیه میدم و به مردم نگاه میکنم. بچه‌ای که صندلی عقب نشسته به مامانش میگه" اون خانومِ داره چیو نگاه میکنه؟" مامانش، مشغول تر از چیزیه که بخواد جواب بده. فکر میکنم" اون خانومِ داره آدمهارو میبینه. آدم‌هایی که سایه‌هاشون، قدم به قدم باهاشون حرکت میکنن." من چیزی نمیگم. اون بچه هم تا مقصد، ساکت میمونه. قبل از اینکه درِ قرمز رنگ رو باز کنم و یه سالن پُر از آدم ببینم، یه بار دیگه به خیابون فکر میکنم. درخت‌هایی که داستان رهگذرهارو شنیدن و بقیش رو خودشون حدس زدن. شیرینی فروشی‌ای که کلی چشم، با ذوق بهش خیره شدند. آدم‌هایی که رفتند، و آدم‌هایی که نبودند. به مردی که شیشه‌ی ماشینش رو پایین داده و فریاد میزنه. به اون پیرزنی که تلو تلو کنان پیاده‌رو رو طی میکنه. درِ قرمز رو باز میکنم، آدم‌های جدید و داستان‌های جدید.

پی‌نوشت: به قول دوستان، این روزهای خیلی ‌obsessed هستم با آقای رووُن. از هر ده کلمه‌ای که توی دفتر قرمز رنگِ"things I wanted to say but I never did" مینویسم، نه‌تاشون درمورد جنابه و اون یکی، درمورد آینده. دیدن آینده، هیچوقت امکان نداشته، اما قبلا، میشد قدم‌هایی که برمیداری رو دید. آهسته سنگ‌هایی که به پات میخورن رو برمیداشتی و دوباره جلو میرفتی. حالا فقط مه جلومون رو گرفته. حتی نمیتونم پاهای خودم رو ببینم و قدم هام رو بشمارم. این وسط غمِ تولدِ چند سالگی، آزارم میده.

|شنبه ۱۴۰۲/۰۶/۱۸| 0:1|Qazal without an E|

دیشب مراسم ازدواج عموی کوچکترم بود. وقتی چراغ های سالن خاموش شدند و رهسپار خانه شدیم، افکار زیادی در ذهنم جریان داشت. پشت چراغ قرمز، رادیو یک ترک که جایگاه خاصی در قلبم دارد را پخش کرد و تصور کردم تمام اینها اتفاقیست. اما بازهم در اعماق قلبم میدانستم که هیچ کلمه ای به نام " اتفاقی" وجود ندارد. سرگذشت چند ماه و چندسال گذشته مثل یک فیلم تازه اکران شده در پرده-ی سینمای ذهنم گذشت و در اواسط فیلم، سالن سینما را ترک کردم. تنها چیزی که از این صحنه های متوالی و خاطرات در من ماند، حس ناخوشایند بود. این تفکر که " ما به کجا می رویم؟" و "چرا؟". جلوی تمام خوشی های زندگیم یک علامت سوال گذاشتم. افسوس! چقدر دوست دارم که دوباره کودکی را تجربه کنم. دوباره و دوباره تمام " امن و امان" بودن های این کمتر از دو دهه زندگی را. و بازهم افسوس که زندگی یکباره است. به خانه که رسیدیم، در اتاقم دراز کشیدم. به سقف نگاهی انداختم. ما آدمها، انقدر به دیدن فضایی محدود در بالای سرمان عادت کرده ایم که تصور آسمان بی انتها، دشوار است. در یک روز ابری اگر از خانه بیرون برویم، نبودن خورشید برایمان مثل خاموش کردن چراغ های خانه است. اکلیل های سقف اتاقم را شمردم و تصور کردم : انسان موجود محدود گرایی است. با این حال، بازهم نمیتوانستم از فکر گذشته ارام بگیرم. چند فصل کتاب صوتی گوش دادم. ظرفهارا شستم و ملافه هارا صاف کردم. در پایان شب، تصمیم گرفتم به جای زندگی در گذشته، در آینده زندگی کنم. گذشته یه فکر است و آینده یک تصویر. این بهتر خواهد بود که به جای زندگی در خیالات نامحدودت، حداقل در یک خیال، یک تصویر زندگی کنی. یک بازی ساده راه انداختم. به ازای هر باری که به سالهای گذشته فکر میکنی، مجبور میشوی توجیح نامه ای دارای صد کلمه و بیشتر بنویسی. فکر کردم حداقل این تنبیه خوبی باشد، اما به جای تنبیه، یک هدیه بود. بهانه ای برای نوشتن، در تمامی اوقات.

پی نوشت: من دیگر حوصله ارتباط برقرار کردن با ادمها را ندارم. نداشتم و حتی ندارم. نمیدانم در اینده این فعل تغییر خواهد کرد یا خیر، اما در حال حاضر علاقه ای ندارم تا انسان دیگری به دایره ادمهایی که من میشناسمشان و انها من را میشناسند، اضافه شود.

|جمعه ۱۴۰۲/۰۴/۲۳| 12:0|Qazal without an E|

با نیم نگاهی به گذشته، در میابم که زندگی همیشه سفر در خاطرات بوده است. این را خودت، در دیدار اولمان گفتی. آغشته به بوی باروت بودم. از کنارت که گذشتم، پرسیدی" یه سرباز خائن که نمیتونه چیزی به یاد بیاره، هنوز هم خائن محسوب میشه؟" به دنبال ردی از خون در چشمانت بودم. آرام زمزمه کردی" فکر کنم بدونم چیکار کردی." هیچ وقت نتوانستم به سوالت جواب دهم. تا زمانی که آرام موهایت را نوازش میکردم و چشمانت را بستم، نمیدانستم از چه حرف میزنی. اما خون مانده روی دستانم و خیسی صورتت، پاسخ را به من هدیه داد. یک سرباز، همیشه سرباز است. چه برای حافظت باشد چه برای شرافت. گاهی هم فقط میجنگد تا زندگی اش خالی نباشد. برای بقا یا نفس راحتی کشیدن، نمیدانم. اگر یک سرباز، فکر خیانت به سرش بزند، باید بفهمی چقدر درمانده شده است که این انتخاب را کرده است. میتوانم قسم بخورم که هیچوقت خودش را نخواهد بخشید. بین نفس های نامنظمت، زمزمه های نوازش وارت را شنیدم. میدانستم اما چیزی نگفتم. تلاش کردم تا در آخرین نگاه ها، تصویری مقاوم داشته باشم. این درد، هنوز هم مثل یک جوی، درونم میجوشد و راه خودش را میرود. در برابرش تنها کاری که میتوانم انجام دهم، نگاه کردن است. روزهای ابری که بدون تو شروع میشود، یک آرزو به همراه دارد"کاش همه چیز رو فراموش کنم." چون همه چیز خاطرات است عزیز دلم. هیچ سری بدون خاطرات، سنگین نیست و هیچ قلبی بدون خاطرات غمناک نیست. هیچ سربازی هم بدون خاطراتش، سرباز نیست. هر روز را با تصاویر گذشته میگذرانم و در فکر به پایان رساندن این سفر خاطرات هستم. امید است که روزی از خونت، گلهای امید جوانه بزند و قلب من، باغچه-ی همیشگی ات خواهد بود.


ConTinUe
|شنبه ۱۴۰۲/۰۴/۱۷| 1:8|Qazal without an E|

مربای توت فرنگی، هنوز روی میزه. عقربه دقیقه شمار ساعت، هنوز عدد پنج رو هدف گرفته. روی میزم، هنوز کاغذ های خط خطی شده پیدا میشه. شاید فردا، هنوز هم عدد پنج، ساعت رو به بردگی خودش گرفته باشه. شاید فردا، هنوز هم مربای توت فرنگی روی میز باشه و دورش، کلی مگس جمع شده باشه. شاید فردا، من‌هم اینجا باشم و در غمِ از دست دادن، توجهی به مگس ها و سکوت ناشی از عدم حرکت عقربه ها نکنم. اما همچنان، عقربه های زندگی تکون میخوره. یه روز دیگه بعد از قبلی میاد و تا بهش عادت میکنی، میره. سعی میکنی تیکه های خاطرات رو محکم نگه داری. بغلت پر از چیزهاییه که نمی‌خواهی از دست بدی. خواستن یا نخواستن، بدون یا نبودن. مسئله اصلا این‌ها نیست. هرچقدر هم "بخوای" باید رها کنی. هرچقدر هم "باشی" باید بری. چه با خاطرات زندگی کنی و چه نه، یک روز دامن غم‌شون، پا به پات، همراه با عقربه ها حرکت میکنه. غروب‌های آخر بهار، زمزمه کنان، غمِ اجتناب ناپذیر رو میارن. و ما چقدر ناتوانیم در برابرش. کاری جز لرزیدن در برابر این نسیم، از ما ساخته نیست. پهنه‌ی ارغوانی آسمان و چند نوای قدیمی، با زمزمه های باد، همسو میشن. تورو میبرن به جایی که باید. جایی که آرامش، غم رقیق شده است. مثل خوردن یک قرص صورتی رنگ درحالی که مطمئن نیستی چه دردی داری. این غروبها، گاهی فراموش میکنم که زندگی است. یا لابد، کارهایی برای انجام دادن. فقط تصور میکنم و در این تصورات غرق میشم. با روشن شدن نور ستاره ها، بین ستاره ها چرخی میزنم. مسیر رو نشونم میدهند تا گم نشم. در این به یغما بردن خورشید توسط تاریکی، میتونم ذره هایی از خودم رو پیدا کنم. چیزهایی که طول عمرشون، کمتر از یک موسیقی آشناست. افکاری رو پیدا میکنم که اگر به یاد نیارم، فراموش میشن. این غم انگیزه که کم کم، باید تمام خاطرات و ردپاهای کم رنگمون روی نقشه زندگی رو فراموش کنیم، اما از همه غم انگیز تر اینکه روزی، خودمون هم باید از این جهان خداحافظی کنیم. شاید فردا. شاید یه وقت دیگه. برحال، عقربه‌ها همچنان تکون میخورن حتی اگر ساعت اتاقت اسیر پنج شده باشه.

|سه شنبه ۱۴۰۲/۰۳/۲۳| 11:59|Qazal without an E|

باید یک چیزی بگویم. فکر نمی‌کنم آنچنان مهم باشد که اتفاقی بزرگ ایجاد کند. نوشته می‌شود. خوانده هم می‌شود و دقایقی بعد، به فراموشی سپرده خواهد شد. سالها پیش را به یاد می آورم. یک نفر را از آن زمان ها میشناسم. رابطه‌یمان شکرآب است‌، پس اطلاعات جدیدی از او ندارم. احتمالا یک جایی نشسته و دارد گریه می‌کند. یادم می‌آید که قبلاها، به جز گریه کردن چه کاری انجام میداد. لبتاب را روشن می‌کرد. صدای نا خراش پردازشگر و لمس کیبوردها، دلش را خوش می‌کرد، لابد‌. چون رفت و یک وبلاگ ساخت‌‌. از من نپرسید که چه اسم افتضاحی برایش گذاشت. همیشه می‌دانستم در انتخاب اسم، هنری ندارد. این را وقتی فهمیدم که به عروسک بچگی اش میگفت "نارنجی" و پرنده اش را"خش دار" صدا می‌کرد. داستان به صدای متوالی کیبورد برمی‌گردد. آن هم نه مدت کوتاهی. به مدت شش سال. بگویی نگویی، گویا او، با همین وبلاگ- که اسم افتضاحی داشت- و نوازش حروف روی کیبورد، بزرگ شد. هنوز هم اورا میشناسم. هیچ شباهتی به"بزرگترها" ندارد. همان آدم شش سال پیش است. شاید اشتیاقش را از دست داده باشد، یا شاید؟ اصلا هرچه. او هنوز هم حساس است، اما گریه نمی‌کند. به جای گریه کردن، صفحه وبلاگش را باز می‌کند. ادمهارا با کلماتش نوازش می‌کند. گاهی هم می‌کشد. بستگی دارد با او چگونه باشید. برحال فکر میکنم تمام اینهارا مدیون آن وبلاگ است.‌ مدیون نوشتن. گاهی فکر میکند، اگر نمی‌توانستم بنویسم، زندگی ام به کجا میرفت؟ ترجیح می‌دهد پاسخی ندهد. بعضی سوال ها بهتر است فقط تصویری مبهم بمانند.

پ.ن: هفده اردیبهشت تولد وبلاگم بود و من فراموش کردم. چندسالیه فراموش میکنم. امسال هم از این قاعده مستثنی نیست. خیلی روزهای شلوغی دارم.

نوشته شده در بیست اردیبهشت

پ.ن2: از جایی که همین حالا از‌حوزه‌ی امتحان نهایی اومدم و سخت‌هاش تموم شد دیگه، با آغوش باز، تک‌تک کلمات اینجا رو در برمی‌گیرم. اینکه چقدر دلتنگ این فضا و این من، بودم، قابل گفتن نیست~

|چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۳/۱۰| 13:21|Qazal without an E|

"یه چیزی که هیچ وقت نگفتین رو برامون بگین." "خب اگر نگفتم، یعنی دلیلی داشته." "اشکالی نداره. میتونین بهم اعتماد کنین." "به شما و دوربینی که داره فیلم میگیره؟" "بله." " خب. آدم گاهی زیر ذره بین زندگی قرار میگیره. درست؟" "بله." "درچنین موقعی میخوام فریاد بزنم'خدای عزیز. واقعا وجود داری؟' گاهی به وجودش شک میکنم. مثلا اون بچه مردم رو نگاه کن. انگار هرکسی که کارای سهل انگارانه تر انجام میده خوشبختره. شما قبول نداری؟" "تا حدودی درست میگین." "صحیح. گاهی میخوام کارهای سهل انگارانه بکنم. حرفهای سهل انگارانه بزنم. مثلا برم توی خیابون و یه دوربین دستم بگیرم و وقت رهگذرها رو بگیرم." " ببینم با من هستید؟" "چی؟ نه اصلا. اما انگار خوشبخت به نظر میآیی."

"یه چیزی بگین که هیچ‌وقت نگفتین." " عه یعنی واقعا بگم؟" "بله. راحت باشین." "پول میخوام. بی نهایت به پول احتیاج دارم. نمیدونم قراره با اون پول چیکار کنم اما میدونم اگر باشه قراره بهتر زندگی کنم." "چطور بهتر زندگی میکنید؟" " نمیدونم. آخه هیچ‌وقت پول زیادی نداشتم. وقتی یک مدت طولانی فقط تصور کنی، تجسمش توی دنیای واقعی سختر و سختر میشه. شماهم به پول نیاز دارید؟" " بله خانم محترم. کیه که به پول نیاز نداشته باشه." "خب. ما میتونیم تصورش کنیم اما اینکه واقعی کنیمش مهمه. نه؟ برحال انگار قدرت پول انکار ناپذیره. انگار خوشبختی هم میتونی بخری." " ولی تنها چیزی که پول بهت نمیده، یه حس عمیقه. " "نمیدونم. آخه هیچ وقت پول زیادی نداشتم،اما انگار تو داشتی."

" یه چیزی بهمون بگین که هیچ‌وقت نگفتین." " یه چیز؟ مثلا اینکه الان خیلی خوابم میاد؟" "بله. شاید؟" " شاید که نشد جواب درست. درحال حاضر، حس میکنم هوا بهتر از این نمیشه. باد میاد و قطره های بارون آروم روی صورتم میخوره. از هر پنج قطره ای که فرود میاد چهارتاش روی شیشه های عینک من فرود میاد. فکر میکنم'بابا این ته بدشانسیه!' انگشت کوچیک پای راستم تاول زده. میخوام از درد ناله کنم ولی فکر میکنم اگر به روی خودم نیارم خیلی زودتر خوب میشه..." " ببینید این شرح وضعیتتونه. من گفتم که..." "هی گوش کن. این آخرین بارت باشه حرفم رو قطع میکنی. ساعت خوابم دوباره بهم ریخته. آه. از تعطیلات متنفرم. دوست دارم آنقدر کار کنم که وسط کار بمیرم. مرگ هیجان انگیزی نیست؟ برحال. هم خوشحالم و هم ناراحت. هیجان زده و بی حس هم هستم. راستی این کارها برای چیه؟" " صحبتتون تموم شد؟" " آهای راستی. دارم فکر میکنم چقدر عجیبه هرچی فکر میکردم رو به یه آدم دوربین به دست گفتم."

پی نوشت: این روزها، به دور از دنیای مجازیم. هر وسیله ای که نشون بده توی قرن بیست و یک زندگی میکنم رو کناز گذاشتم. یه جایی که حتی یادم نمیاد کجاست. گاهی به شیوه های مختلف وبلاگ هارو چک میکنم و بعد دوباره به غار خودم برمیگردم. اتفاق های جالبی هم توی دنیای واقعی میافته. اگر بتونی همشون رو ثبت کنی، حوصله‌ات سر نمیره.( مثلا چند روز پیش یکی از همکلاسی هامون از مدرسه فرار کرد و ما به دنبال اون. هنوز توی فکر اینم چطوری خوب بنویسمش.)

|پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۳۱| 10:8|Qazal without an E|

سرم را به عقب پرتاب میکنم. " اصلا نمیدونم کی بهار اومد. تو یادت میاد؟" روی یک خط صاف، قدم میزنه. شاید سعی میکنه تصور کنه روی سقف یه ساختمونه و لیز خوردنش باعث میشه بیافته" هی. چی بگم؟ من هم نمیدونم. بهار از دور، واقعا دور به نظر میرسه." چشمهام رو میچرخونم. دستم رو حلقه میکنم و از درون حلقه به درختها نگاه میکنم."درست شنیدم؟ کی انقدر عاقل شدی؟" میاسته. میچرخه. دور خودش میچرخه و دیدنش مغزم رو جابه جا میکنه. اطلاعات بی دردنخور رو میندازه دور. احساسات رو پر رنگ میکنه. میگه" من رو دست کم نگیر. عاقل تر از اونیم که تو فکر میکنی." جابه جا میشم. میرم تا به بازی عجیب اون نظارت کنم. حالا انگشت هاش رو به شکل عجیبی تکون میده و حالات صورتش رو عوض میکنه." نه بابا؟" دست از حرکت برمیداره. توی چشم هام نگاه میکنه. " آره. میتونی بهم اعتماد کنی." بعد هم میخنده. شونه هام رو بالا میندازم. یه جای کار میلنگه. آفتاب آروم تر از همیشه است و باد، سرکش تر. تلاش میکنم تا به یاد بیارم باید نگران چه چیزی باشم. هرچقدر هم که فکر میکنم چیزی جز مکالمه اخیرمون، به یاد نمیارم. سردرگم میگم" راستی، تو کی هستی؟" گفتن همین جمله کافیه تا دستهام رو بگیره. بهم بخنده و بگه" دیوونه! چطور نشناختیم؟ خودتم."

|چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۱۶| 20:24|Qazal without an E|

صدایش میکردیم" خان دایی". روی این واژه تاکید خاصی داشت. تا به حال کسی ندیده بود که اسمش را صدا بزنند. برای ماهم مهم نبود. اسم ها چه اهمیتی دارند؟ غرق در دنیای کودکانه خودمان بودیم. به جز خاطره چیزی از او به یاد ندارم. همکاری خاطراتم در یاداوری او، تحسین برانگیز است. طوری که "ش" را تلفظ میکرد، به خاطر دارم. چشم هایش هم همینطور. روشن تر از قهوه-ی دم کشیده و تیره تر از عسل بود. ابروهای پرپشتش سایه بان خوبی برای آن چشم ها بود. یک نفر از دوردست خاطراتم میگوید که لهجه داشت. به خاطر سالها کارش دور از خانه، لهجه عجیبی گرفته بود. خانه-یشان هنوز مقابل چشمانم است. خانه ای بود کوچک و حقیر. یک دست مبل کوچک که ماهم مثل آنها داشتیم. یک تلویزیون کوچک و یک لبتاب که همیشه روی میز، روشن بود. این تصاویر، واضحترین واضحات هستند. جز این دیگر نمیخواهم به یاد بیاورم چگونه دیگر فقط "دایی" شد. در یکی از آن روزهایی که لبتاب روی میزش روشن بود، نشسته بودم و تلاش میکردم آنقدر به دسته-ی مبل بچسبم تا ناپدید شوم. کنارم نشست و شروع کرد به نشان دادن یک فیلم به من. با اقتدار کامل، طوری از دنیای فیلم ها و کامپیوتر صحبت میکرد که انگار اطلاعاتی نامتعارف، خوشحال از وجود او بودند. آن روز اتفاق دیگری نیافتد و اگر هم افتاد، به یاد ندارم. فقط گرمی هوا و تصویر آن لبتاب را حس میکنم. گاهی عجیب است که چگونه کوچکترین جزیئات از یادت نمیروند. بقیه میگویند که دیگر باید فکر او را از ذهنم بیرون کنم. من هم چون چیزی نمیدانم، ترجیح میدهم هرازگاهی یواشکی به او فکر کنم. آدم ها با یاد زند هستند. نمیخواهم حداقل آن دنیای کودکانه از بین برود. هرچند نمیدانم او من را میشناسد؟ آن روز که باعث شد اطلاعات نامتعارف از وجود من هم خوشحال شوند را به خاطر دارد؟ هرچه نباشد او "خان دایی" بود.

|چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۰۹| 0:56|Qazal without an E|

از زمین به صفر یک. صدایم را میشنوی؟ ماموریت تو تمام شد. حالا میتوانی بروی. یادت می آید که چقدر دوست داشتی بروی؟ حالا آزادی. برو و از رفتنت تنها یک باد بهاری به جای بگذار. مردم میگویند تو کارت را بد انجام دادی. حتی به نیمه های ماموریتت نرسیده بود که میخواستند رهایت کنند. با این وجود، من هنوز هم بهت اعتماد دارم. هنوز هم یادم می آید آن روزی که میخواستیم کارمان را شروع کنیم چه چیزی بهت گفتم. زیر آسمان نشسته بودیم. حوالی نیمه شب بود. زمزمه کردم" تنها چیزی که از تو میخواهم، شادی است. حتی اگر کوتاه باشد." تو توانستی در لحظاتی کوتاه، آن حس را قلقلک دهی. آن حسی که پیش خودت میگویی"بهتر از این نمیشود!" حتی اگر میتوانست بهتر باشد، حتی اگر کامل نبود، آسمان صبح را دیدم. اینکه چگونه خورشید هر روز بالا میآید و اینکه مردم چگونه در گذرند. همیشه بهتری وجود دارد، اما اگر بدتر به سراغت نیامده، یعنی میتواند"بهترین" باشد. مطمئن هستم که یک روزی میرسد. یک روز که از تو، فقط خاطره ای در دورست می ماند. آنگاه میتوانم بگویم" صفر یک را میگویی؟ بودن با او، اولین های زیادی به من داد." اولین ها مهم هستند، حداقل برای من اینگونه است. فکر میکنی چند تجربه در دنیا وجود دارد که انجام نداده ایم؟ چندتای آنها میتواند اولین بار باشد؟ اولین باری که از خوشحالی، اشک ریختم را به یاد می آورم. اولین باری که کسی را از اعماق وجود دوست داشتم را هم به یاد می آورم. اولین دوست دبیرستانم و احتمالا غیرقابل شمارشترین باری که از دست دادم. خاطرات و دست اوردهایمان هرچه هم که باشند، مثل قطره ای جوهر روی کاغذ راه خودشان را میگیرند و میروند. دل کردن از خیلی چیزها به نظر کنده نشدنی میآیند. اما حالا میگذارم بروی. فقط بدان وقتی گفتی" دنبال چیزی باش که نفست را بند بیاورد" هیچگاه باور نمیکردم، سرتاسر زمین را دنبال همچین چیزی بگردم. صفر یک عزیزم. بودن با تو باعث شد متوجه شوم شادی میتواند در دو چهره خودش را نشان دهد. گاهی آنقدر شادی که غمگین میشوی و گاهی آنقدر غمگینی که تظاهر به شادی، تورا خوشحال میکند. چیز دیگری برای گفتن ندارم. صفر دو صدایم میزند. باید برم و نقشه های ماموریت را برایش بگویم. امیدوارم روحت در آرامش باشد و در یادم، یک خاطره خوب بمانی. غزل- تمام

|دوشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۹| 20:20|Qazal without an E|

میگوید"چرا تا حالا خودت را نک/شتی؟" تنها فکر کردن، من را تا مرز جنون میبرد. پاسخ دادن به این سوال آسان است. "چون نمیخواهم بمیرم." هم من میدانم چه چیز احمقانه ای گفتم، هم خودش. توضیح بیشتری از من میخواهد و من فکر میکنم این حماقت است. " یک روزهایی از خواب بیدار میشوی. همه چیز مثل سابق است. سایت هواشناسی دمای هفده درجه را نشان میدهد. تو میتوانی درحال درست کردن صبحانه ات به صدای پرنده ها گوش کنی و از باد بهاری استقبال کنی. روزها رو نوشت یکدیگر هستند، با این وجود وقتی از دور دست به تمامشان نگاه میکنی متفاوت به نظر میایند." هنوز هم قانع نشده است. دستانش را طوری تکان میدهد انگار اهمیت این موضوع را متوجه نمیشوم." اگر در یک صبح خوب که دمای هوا هفده درجه باشد و صبحانه ای برای خوردن داشته باشی، حس کنی میخواهی بمیری، چرا خودت را نمیک/شتی؟" فکر میکنم. زندگی از دور پیچیدگی های زیادی دارد. از نزدیک این پیچیدگی ها، مثل خطوط نقاشی یک بچه هستند. " در آن صبح خوب، یادم می افتد که هنوز چیزهای زیادی هست برای نوشتن. رویای کودکی ام را به خاطر می اورم. شاید اگر خوش شانس باشم، بتوانم یک نویسنده شوم. از همان نویسنده هایی که مردم با خواندن نوشته هایشان میگویند" عجب! این کلمات قابل درک چیست دیگر؟" مطمئن میشوم تمام خشم و احساساتم را بنویسم. همانطور که به معلم ابتداییم قول داده بدم." به نظر میرسد اینبار رضایت بیشتری را جلب کرده ام. بازهم سوال دیگری دارد." اگر در آن صبح خوب، یک نویسنده بودی، کتابهایت چاپ شده بود و مردم پیش خودشان میگفتند" عجب! این کلمات قابل درک دیگر چیست؟" چرا خودت را نمیک/شتی؟". سوال میپرسد و باید دانست خیلی از سوالها پاسخی مطمئن دارند. خیلی از سوالها هم پاسخشان "خالی" است. این هم نوع دیگر از جواب است. " در آن صبح خوب، وقتی به عنوان یک نویسنده چشم هایم را باز کردم، یاد یک خاطره قدیمی میافتم. کسی که در دوران دبیرستان دوستش داشتم و او هنوز نمیداند. برایش یک نامه مینویسم و ارسالش میکنم. منتظر پاسخش میمانم. منتظر ماندن، بخش بزرگی از زندگی ماست. با این حال درونش هم امید دارد و ناامید. شاید آن موقع منتظر ماندن برایم امیدی جدید داشته باشد." مکث میکنم. میدانم میخواهد چه سوالی بپرسد. پیشاپیش جواب میدهم" و در آن صبح خوب که یک نویسنده ام، به کسی که دوستش داشتم نامه نوشته ام، هنوز هم دلم خواست بمیرم، میتوانم بگذارم یک روز دیگر هم بگذرد. فقط میگویم" یک روز دیگر". همین یک روز دیگر ها، یک عمر را برایم میسازند. هر روز به امید اینکه روز اخرم است از خواب بیدار میشوم و هرکاری میخواهم انجام میدهم. شاید چمدانم را جمع کنم و به یک روستای دور بروم. شاید بیخیال تمام خودبینی هایم شوم و سعی کنم"همرنگ جماعت"شوم. شاید یک برنامه-ی رادیویی برپا کنم و اسمش را بگذارم" جایی برای خوش صداها نیست." شاید یک گیتار دستم بگیرم و وسط خیابان یک اهنگ قدیمی بخوانم. مثلا از همان اهنگ های ضایعی که درونش میگوید" میخواهم امشب برقصم!". شایدهای زیادی وجود دارند. میتوانم برای هرکدامشان یک سناریوی جدا بسازم. اما در آخر میدانی چرا نمیخواهم بمیرم؟ چون جرئتش را ندارم. میترسم پشیمان شوم. کسانی هستند که برای یک روز بیشتر دست و پا میزنند و من برای یک روز کمتر تلاش کنم؟ شاید زندگی آنقدرها هم زیبا نباشد اما پر از دلایل است." بلند میشود. دستانم را فشار میدهد و میگوید" این همان چیزی بود که میخواستم. پس وضعت زیاد هم بد نیست. خود درمانگری را درونت داری." چشمانم را میچرخانم. " تو درست میگی! اما نذار کسی چیزی درمورد اینها بدونه. فکر میکنن" همچین آرزوهایی داشتن؟ طرف دیوانه است."

|چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۰| 19:28|Qazal without an E|