داستان ترسناک پمپ بنزین
داستان ترسناک پمپ بنزین
یکی از عجیب ترین ماجراهایی که در باب اتفاقات ماورایی وجود دارد . داستان پمپ بنزین حاشیه شهری کوچک در امریکاست که یک زن داستان انرا در ردیت تعریف کرده بود :
زمانی که ۱۲ ساله بودم من و پدر و مادرم از شهربازی درحال برگشتن به خانه بودیم که پدرم با اشاره به میزان بنزین باقی مانده در ماشین گفت باید در نزدیک ترین پمپ بنزین صبر کنیم و بنزین بزنیم.
داستان ترسناک پمپ بنزین
ما در ساعت ۱۰ شب روز سه شنبه تابستان سال ۲۰۰۱ وارد یک جاده ی بسیار تاریک و طولانی شدیم که از دور کورسوی یک مغازه و بعد پمپ بنزین کنارش را دیدیم . پدرم وارد محوطه ی استقرار ماشین ها برای سوختگیری شد و به مادرم گفت که به علت خستگی او زحمت بنزین زدن را بکشد و مادرم نیز قبول کرد . مادرم بعد از پر کردن باک ماشین به داخل مغازه رفت تا مبلغ را حساب کند و یا شاید کمی خوراکی برای من بخرد . بعد از انکه وارد مغازه شد ، ناگهان برق تمامی محوطه از جمله پمپ بنزین و مغازه قطع شد و مادرم جیغ زنان از مغازه خارج و به سمت ماشین امد و به سر پدرم فریاد کشید که از انجا دور شوند .
ما از انجا دور شدیم و مادرم هنگامی که نفسش به حالت عادی برگشت همه چیز را برایمان تعریف کرد .
او گفت بعد از پر کردن باک ماشین وارد مغازه شد تا مبلغ را پرداخت کند و یک نوشیدنی بخرد . بعد از رفتن به سمت یخچال و برداشتن یک قوطی نوشابه به سمت صندوق رفتم . در مغازه ۵ نفر حضور داشتند . یک نفر پشت صندوق که سرش کاملا پایین بود و بی حرکت ایستاده بود و چهار نفر دیگه که پشتشان به من بود و روبه صندوق بدون حرکت ایستاده بودند .
تا قدم برداشتم تا به سمت صندوق برود و مبلغ را حساب کنم ناگهان صندوق دار سرش را بالا اورد و به من نگاه کرد و با یک صدای بسیار بسیار کلفت و ترسناک و خش دار به من گفت : من با خدا صحبت کردم . خدا مارا تنها گذاشته است !
و سپس ان چهار نفر رو به من کردند و ناگهان برق قطع شد و من از ترس به بیرون فرار کردم .
پدرم ابتدا تصور میکرد شاید این یک دوربین مخفی بوده باشد اما مادرم گفت امکان ندارد این یک دوربین مخفی باشد . زیرا به محض ورود به داخل مغازه بوی مرگ را حس کردم . بوی لاشه ی گندیده و از همه ترسناک تر انکه هیچکدام از ان چهار نفر چشم نداشتند . قسمت چشمشان فقط یک پوست بود و جای خالی چشمشان .
پدرم هیچوقت ماجرا را باور نکرد اما من بعدا از طریق اینترنت و تحقیق درمورد داستان پمپ بزنین متوجه شدم که ان پمپ بنزین نزدیک ۴ سال متروک بوده است و ما در واقع وارد یک پمپ بزنین متروک شده بودیم . اما اینکه مادرم چطور تصور میکرد که بنزین زده و مغازه همچنان جنس دارد شاید به خاطر محیط عجیب و ماورایی بوده که ما وارد ان شدیم و شاید در زمان سفر کردیم !
جمله من با خدا صحبت کردم و یا سخن گفتم خدا مارا تنها گذاشته است ، یک بار دیگر توسط یک بیمار تحت ازمایش در شوروی سابق گفته شده بود . بیماری که روی ان تحقیق وحشتناک از بین بردن تمام حواس پنج گانه انجام شده بود . در این تحقیق یک داوطلب را با جراحی کاملا از حواس پنج گانه اش فلج کردند . سپس بعد از ۵ روز خودزنی و درگیری و ارزوی مرگ کردن و فریاد ، رو به یک پزشک کرده میگوید : من با خدا صحبت کردم . اورا مارا تنها گذاشته است . سپس از دنیا رفت.
برای مطالعه فکت و داستان ترسناک بیشتر در کنترل امجی به صفحه آن مراجعه کنید.
نظرات کاربران